داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عصای سفید» ثبت شده است

محبت پدرانه!(:جالبه بخونید:)

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید:

- غمگینی؟

- نه..

- مطمئنی؟

- نه...

- چرا گریه می کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟

- چون قشنگ نیستم

- قبلا اینو به تو گفتن؟

- نه.

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم!

- راست می گی؟

- از ته قلبم آره...

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد...!

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت…

  • دوشنبه ۳ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۵