داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

شجاعت


قتی که کوچک بودم شبی مادرم از من خواست 
تا از حیاط پشتی ظرفی را بیاورم. 
از حیاط پشتی می ترسیدم. 
اما مادرم گفت که باید شجاع باشم.
به او گفتم که می ترسم. 
مادرم گفت: شجاعت احساس نیست، عمل است.
من در حالی که تا حد مرگ می ترسیدم و تقریبا تمام مسیر را می دویدم، 
شجاعانه موفق شدم در دل تاریکی ظرف را پیدا کنم 
وبرای مادرم بیاورم. 
آن شب فهمیدم انسان با عملش می تواند شجاعت خود را ثابت کند.


دسته بندی :
 پندآموز زیبا و خواندنی حکایت

دیدگاه ها [ ۴ ]

𝓂𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃 𝒻𝒶𝓇𝒶𝒿 シ
قالب جدید مبارک D:
+عالی بود
خعلی ممنون(:
 خعلی ممنون2(:
💖 miss fatemeh 💖
^^
(:
بله ...
قالب نو مبارک . "قالب تکونی کردینا"
اهوم^^
خعلی ممنون(:
اره خب دیگه نزدیکه عیدهD:
مجله ویترینو
احسنت به شما و شجاعتتون ...
خیلی ممنون(:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی