داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

#طنز(:

جوک

پسر بچه ای فیلمی درباره امپراطور چین میدید.

فیلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گفت:

مامان منم وقتی بزرگ شدم مثل این امپراطور هفت تا زن میگیرم.


یکی آشپزی کنه...

یکی لباسامو بشوره...

یکی خونه رو تمیز کنه...

یکی برام آواز بخونه...

یکی منو ببره حمام...

یکی شبا برام قصه بگه...

یکی هم مشت و مالم بده...


مادر پرسید:

خوب یکی دیگه نمیخوای که بغلت بخوابه؟



پسر گفت:

نه. من تورو دوست دارم. تو بغلم بخواب.

چشمان مادر پر از اشک شد. پسرش را بغل کرد و بوسید و از پسرش پرسید:

خوب اونوقت زنات کجا بخوابن؟

پسر گفت:

برن پیش بابا بخوابن.




اینبار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:

راضیم ازت بابایی...


دسته بندی :
 زیبا و خواندنی

دیدگاه ها [ ۸ ]

خخخخخخ
D:
ما جــــــــღــــــدہツ
یه وقت روده بر نشه با اینهمه زن و خوشبختی بعدش:دی
منم راضیم ازش:دی

خخخخخ:)))
D:
سلام ...
من نمیتونم وارد پنل ام بشم و الان تو به روز شده ها دیدم برا شما رو چند دقیقه قبل زده که به روز شده. الان چطوریاس؟؟ :|
سلام
مگه میشه؟؟؟!!!
واعی خیلی خوب بود !!!


+فقط چیزه...
بابائه کمپوت چی دوست داره براش ببریم؟؟ :))
خعلی ممنون(:

راضی به زحمت نیست هاD:
گیلاس(:
خانومِ حدیث :)
پدرِ قطعا یا از خوشی خواهد مرد یا بدست زنش به قتل میرسد :دی
+جا داره که از طرف مادرِ بگم: بچه بزرگ کردم بشه عصای دستم شده بلای جونم :دی
صددرصد به قتل خواهد رسیدD:
خخخD:
اینجاس که بایدبگم D:
D:
D:
D:
D:
D:
ِِD:
D:
D:
D:
D:
D:
خخخخخخخخخخخخخخخخ پکیدم

D:
شده بود درست شد بعدا...
ِD:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی