پسر بچه ای فیلمی درباره امپراطور چین میدید.
فیلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گفت:
مامان منم وقتی بزرگ شدم مثل این امپراطور هفت تا زن میگیرم.
یکی آشپزی کنه...
یکی لباسامو بشوره...
یکی خونه رو تمیز کنه...
یکی برام آواز بخونه...
یکی منو ببره حمام...
یکی شبا برام قصه بگه...
یکی هم مشت و مالم بده...
مادر پرسید:
خوب یکی دیگه نمیخوای که بغلت بخوابه؟
پسر گفت:
نه. من تورو دوست دارم. تو بغلم بخواب.
چشمان مادر پر از اشک شد. پسرش را بغل کرد و بوسید و از پسرش پرسید:
خوب اونوقت زنات کجا بخوابن؟
پسر گفت:
برن پیش بابا بخوابن.
اینبار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:
راضیم ازت بابایی...
دسته بندی :
زیبا و خواندنی
یه وقت روده بر نشه با اینهمه زن و خوشبختی بعدش:دی
منم راضیم ازش:دی
خخخخخ:)))
منم راضیم ازش:دی
خخخخخ:)))
هلما ...
سلام ...
من نمیتونم وارد پنل ام بشم و الان تو به روز شده ها دیدم برا شما رو چند دقیقه قبل زده که به روز شده. الان چطوریاس؟؟ :|
من نمیتونم وارد پنل ام بشم و الان تو به روز شده ها دیدم برا شما رو چند دقیقه قبل زده که به روز شده. الان چطوریاس؟؟ :|
واعی خیلی خوب بود !!!
+فقط چیزه...
بابائه کمپوت چی دوست داره براش ببریم؟؟ :))
+فقط چیزه...
بابائه کمپوت چی دوست داره براش ببریم؟؟ :))
پدرِ قطعا یا از خوشی خواهد مرد یا بدست زنش به قتل میرسد :دی
+جا داره که از طرف مادرِ بگم: بچه بزرگ کردم بشه عصای دستم شده بلای جونم :دی
+جا داره که از طرف مادرِ بگم: بچه بزرگ کردم بشه عصای دستم شده بلای جونم :دی
دیدگاه ها [ ۸ ]