داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

مثل هروز...!!!



پیرمرد مثل هر روز، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. می دانست که باز مثل هر روز و هر دفعه، با نگاه به شماره آسایشگاه، کسی گوشی را برنمی دارد. پیرمرد، باز مثل هر روز، صدای پسرش را روی پیامگیر شنید... و آرام گرفت.


دسته بندی :
 زیبا و خواندنی

دیدگاه ها [ ۸ ]

هق هق هق
):
:(
خاک تو سر پسره
خعلی):
:///////
|:
😭😭😢😒چ پسره بیشعوری :(
خعلی):
خاک تو سرش T__T
):
ما جــــــــღــــــدہツ
:(
):
انتظار هم دارن عاقبت بخیر شن......
اهوم):
خانومِ حدیث :)
ان شاء الله همگی بتونیم قدردان خانواده باشیم..
انشالله(:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی