پیرزن با شور و شوقی وصف ناپذیر، نقشههایی را که سالها به آن فکر کرده بود عملی کرد.
خانه چند طبقهاش را فروخت و برای هر یک از فرزندانش آپارتمان مستقل خرید تا راحت زندگی کنند.
طبق نقشههایش قرار بود به نوبت میهمان فرزندانش شود تا چند روز عمر بگذرد.
یکی از روزها، خواهرها و برادرها تصمیم گرفتند به بهانه پارک، بیرون بروند. مادر را هم با خود بردند. وقتی برگشتند، پیرزن در خانه سالمندان تنها مانده بود.
بسم ا...
سلام
خیلی مردی
ما اینقدر اومدیم به وبلاگت سر زدیم
تو حتی ما را آدم حساب نکردی
لااقل ی سری به سایت ما میزدی
ی نگاهی لا اقل بنداز
وبلاگت تو حلقم
:D :D :D :D
http://hamyar.biz/partner/index.php?act=login
سلام
خیلی مردی
ما اینقدر اومدیم به وبلاگت سر زدیم
تو حتی ما را آدم حساب نکردی
لااقل ی سری به سایت ما میزدی
ی نگاهی لا اقل بنداز
وبلاگت تو حلقم
:D :D :D :D
http://hamyar.biz/partner/index.php?act=login
دیدگاه ها [ ۶ ]