تنهاترین نهنگ دنیا، عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به یک وال آبی داد. نهنگی که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهاییاش را کشف کردند.
نهنگ ۵۲ هرتزی، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند. محدوده صوتی آواز والهای آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ ماده فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود.
این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد، سخن گفتن و زیستن در آواها، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.
مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا
اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه
روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون
استخر شیرجه برود.
ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی
تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و
چراغ را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده
بود!
اگر به جای گفتن :
دیوار موش دارد و موش گوش دارد
بگوییم
فرشته ها در حال نوشتن هستند
نسلی از ما متولد خواهد شد که به
جای مراقبت مردم ”مراقبت خدا“را در نظر دارد!
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
واینطور شد که "امان خدا" شد؛ مظهر ناامنی!
ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امان خداست....
️
💎از قورباغۀ کوچکی که ته چاهی زندگی می کرد، پرسیدند: آسمان چیست؟ گفت: دایرۀ کوچکیست به رنگ آبی....
✅مفهوم هر چیزی، در خود آن نیست، در نگرش ما نسبت به آنها نهفته است. دیدگاهتان را تغییر دهید، تا زندگیتان متحول شود.
میگفت: شیطان اندازه یک حبّه قند است . . .
گاهی می افتد توی فنجان دل ما . . .
حل می شود آرام آرام . . .
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم . . .
روحمان سر می کشد آن را . . .
آن چای شیرین را . . .
شیطان زهرآگین دیرین را . . .
آن وقت او، خون می شود در خانه تن . . .
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا او می شود مـن ...
⭐️اعوذبالله من نفسی⭐️
صبح بخیر
گابریل گارسیا مارکز
باور نمیکنم خدا به کسی بگوید:
" نه...! "
خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم....
٢- یه کم صبر کن....
٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم....
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...
شاید خداست که در آغوشش می فشاردت
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن!
صبر اوج احترام به حکمت خداست . .
روزیکه مردم بفهمند
هیچ چیز عیب نیست جز قضاوت ومسخره کردن دیگران.
هیچ چیز گناه نیست جز حق الناس.
هیچ چیز ثواب نیست جز خدمت به دیگران.
هیچ کس اسطوره نیست الا در مهربانی و انسانیت.
هیچ دینی با ارزشتر از انسانیت نیست.....
هیچ چیز جاودانه نمیماند جز عشق.......
هیچ چیز ماندگار نیست جز خوبی و بدی....
هیچ سعادتی بالاتر از آگاهی نیست....
هیچ دشمنی خطرناکتر از جهل نیست...
زمین تبدیل میشود به بهشتی سراسر عشق ومهربانی
پ.ن:
شخصی از خدا دو چیز خواست......
یک گل و یک پروانه......
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس و یک کرم بود......
غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد......
چند روز گذشت......
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد......
اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او اعتماد کنید.........
خارهای امروز گلهای فردایند......
چند روز پیش، داشتم به زندگی فکر میکردم،
بعد هوس کردم یه فیلم ترسناک ببینم،
شب موقع خواب یکی دوبار با کابوسای کوچولو از خواب پریدم، ولی زود خوابم میبرد،
دیگه تا صبح راحت خوابیدم،
صبح با به یاد آوردن ترسای ریزه میزه شب قبل،
کلی خندیدم واحساس آرامش کردم،
به نتیجه قشنگی رسیدم،
زندگی هم همینه، یه وقتایی اونقد ترسناکه آدم فکر میکنه
داره کابوس میبینه،
بعد منتظر لحظه ای میشینه
که این کابوس تموم شه،
وقتی این کابوس تموم شه..........
فکر کنم بشینه و به همه کابوسهاش،بخنده...
مادر بزرگم همیشه میگفت چاه دستی پر نمیشه. اون وقتا سنم کم بود و معنی حرفشو نمیفهمیدم.
میپرسیدم عزیز یعنی چی 'چاه دستی پر نمیشه'؟
با همون لهجه ی قشنگش میگفت: یعنی اگر چاهی خشک باشه، هر چقدرم توش آب بریزی نمیتونی ازش آبی برداری. خود ِچاه باید آب داشته باشه.
امروز توی این سن و سال معنی اون حرفو کاملا میفهمم. اگر آدمی دوستت نداشته باشه، هر کاری هم براش بکنی، دوست نخواهد داشت. آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی.
رفتنی رو اگه دنیاتو هم به پاش بریزی، میره..
خدا بیامرزتت عزیز
چاه هیچ وقت دستی پر نشد..
مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده.
تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.
استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.
همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی!
پ.ن۱:داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود.
داشت دفتر مشقش را جمع می کرد. چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود
تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش(اختلاس سه هزار میلیاردی)
عدد "سه" ناگهان او را از جا پراند
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلند نکرد
باصدایی آرام گفت: فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم!
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره
پرده را کنار زد
باران ریزو تندی می بارید
قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند
بند دلش پاره شد:
آخه توی این بارونکه مسافر سوار موتور بابام نمی شه
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار.
یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند
این اهنگ محشره واقعا خیلی ارام بخشه بشنوید و نظرتون رو بگید لطفا(:
یادمه هشت سالم بود...
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن،
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه ،
اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد....
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم
و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره...
یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!!!!!!!
خاطره ای از "#پرویز_پرستویی"
آمدند، نشستند، درد دل کردند، از غمها و شادیهایشان گفتند، خندیدند، گریه کردند، من هم با آنها خندیدم و گریه کردم. سوالهای زیادی از آنها پرسیدم، بعضی هایش را جواب دادند، بعضی هایش را هم نه، بعد هم خداحافظی کردند و رفتند... خوب که فکر میکنم می بینم خیلی هم فرقی نکرده است: آن روزها جمعه ها می آمدند، حالا پنجشنبه ها.
یلدا از دو بخش "یل" به اضافه "دا" تشکیل شده است
یل + دا = یلدا
در زبان لری که از بازمانده های زبان هخامنشیان است یل را به معنای بزرگ دانند و به مادر دا گویند( به مادر دی هم می گویند)
مادر = دا = دی
هخامنشیان اعتقاد داشتند که شب اول زمستان دانه های گیاهان در زیر خاک جوانه میزنند و شروع به روییدن می کنند و به همین سبب اولین ماه زمستان را دی می گویند.
پس یلدا به معنی رویش و زایش می باشد
یلدا = رویش بزرگ
🌹🌹🌹🌹🌹
پیشآپیش شب یلدای خوبی را برای همه ایرانیان آرزو می کنم😍
پ.ن:
تو که نیستی"یلدا" بلندترین شبسال نیست؛
اوج دلتنگیست...
پ.ن:
مادری ناراحت کنار پسرش نشسته بود ،
پسر به مادرش گفت :
تو دومین زن زیبایی هستی که تو عمرم دیدم !
مادر پرسید : پس اولی کیست ؟
پسر جواب داد : خود تو وقتی که لبخند میزنی !
زنان زیبا شبیه پرنسس های دیزنی لند و باربی نیستند!
شبیه واقعیتن...
شبیه زنی که گاهی دست های خیسش را با دامنش پاک می کند،
واشک هایش را با سر آستینش ..
نه چشمان آبی دارند ،
نه ناخن هایشان همیشه لاک زده ،
نگران پاک شدن رژ لب هایشان هم نیستند.
زنان زیبا ، زنانی هستند که خود را باور دارند
و می دانند که اگر تصمیم بگیرند قادر به انجام هر کاری هستند.
در توانایی و عزم یک زن که مسیرش را بدون تسلیم شدن در برابر موانع طی می کند،
شکوه و زیبایی وجود دارد.
در زنی که اعتماد بنفسش از تجربه ها نشأت می گیرد،
و می داند که می تواند به زمین بخورد،
خود را بلند کند و ادامه دهد،
زیبایی بسیاری وجود دارد.
از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود ، دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید ... تعجب کردم و پرسیدم : داداش واسه کی میخری ؟ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه !!!
گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !!!پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه ، برگشت تو حموم و صدا زد : نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه ...
برگی از دفترچه خاطرات
زنده یاد جهان پهلوان تختی
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد
شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.
وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت،
یکی گفت زن ذلیل، یکی گفت لوس،
یکی چندشش شده بود
و دیگری حالش بهم خورده بود!
یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.
خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد
و مردی که می ترسید از پاسخ زن. زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود
که بازهم دست مرد راطلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد
که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم
و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت!
هیچکس چندشش نشد
و هیچ کس حالش بهم نخورد...
همه چیز عادی بنظر آمد
⭐️و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی برسر دار بیشتر عادت داریم
تا دیدن مرد و زنی عاشق.
هنگامی که از یک سن خاص گذشتید زندگی چیزی بیشتر از فرایند از دست دادن مداوم نخواهد شد.
چیزهای که در زندگی برایتان مهم هستند شروع به لیز خوردن از چنگتان می کنند، یکی بعد از دیگری، مانند شانه ای که دندانه هایش را از دست می دهد و تنها چیزهایی که جایشان را می گیرند چیزهای بدلی بی ارزش هستند.
قدرت بدنیت، امیدهایت، رویاهایت، ایده آل هایت، اعتقادات، تمام معانی، یا، افرادی که دوست داری، یکی یکی، محو می شوند.
برخی قبل از ترک کردن عزیمتشان را اعلام می کنند، در حالی که بقیه تنها ناگهان بدون هیچ هشداری یک روز ناپدید می شوند. و هنگامی که آن ها را از دست دادی هرگز نمی توانی آن ها را بازگردانی. جستجویت برای جایگزین کردنشان هرگز خوب پیش نمی رود.
نویسنده:هاروکی موراکامی
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری میشود. عادت نجار این بود که موقع رفتن، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره روی میز بود. همین طور که مار گشتی میزد بدنش به اره گیر میکند و کمی زخمی میشود. مار خیلی ناراحت میشود و برای دفاع از خود اره را گاز میگیرد که سبب خونریزی دور دهانش میشود. او نمیفهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر میکند اره به او حمله میکند و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. برای آخرین بار از خود دفاع میکند و بدنش را دور اره میپیچد و اره را فشار میدهد.
صبح که نجار آمد روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخمآلود را دید که فقط و فقط به خاطر بیفکری و خشم زیاد مرده است.
در لحظه خشم میخواهیم دیگران را برنجانیم اما بعد متوجه میشویم خودمان را رنجاندهایم و موقعی این را درک میکنیم که خیلی دیر شده است. در زندگی لازم است که بیشتر گذشت و چشمپوشی کنیم از اتفاقها، آدمها، رفتارها و گفتارها.
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می
شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او
گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد
و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه
سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او
گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف
صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که
حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.
روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید:....
شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشتو با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.