می خواست برگرده جبهه ، بهش گفتم: پسرم ! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی ، بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست...
... وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم ، دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت : این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم . خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.