داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

گاهی زود دیر میشود!!!

خانمم همیشه میگفت دوستت دارم


من هم گذرا می گفتم منم همینطور عزیزم...


ازهمان حرفایی که مردها از زنها می شنوند و قدرش رانمی دانند...


همیشه شیطنت داشت.

ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم:مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟


یک شب کلافه بود

یادلش میخواست حرف بزند میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم


من برای فرار از حرف گفتم:میبینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی...


گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی


این را که گفت از کوره در رفتم،

گفتم خداکنه تا صبح نباشی...

بی اختیار این حرف را زدم..


این را که گفتم خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست...


بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت،در آغوشش گرفتم  افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم


لبخند بی روحی زد ...


نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ...


آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم...


از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام...


هزاران سوال ذهنم رامی خورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ...


گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را...


مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!


همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود...


شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه...


شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..


بعدها کارهایم روبراه شد ،حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ...


من اما...


آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت...


بعد مرگش دنبال چیزی می گشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،...


خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ...


آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...


حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...


حالا فهمیدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد 


باید بیشتر مواظب زن ها بود 

گاهی زود دیر میشود.


  • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶
  • ۹