زن جوان انباری را گشت و صدا زد:
-ایوب ...ایوب ....بازی تمومه مامان. اینقدر منو حرص نده. فکر می کنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون می شم ها! ...
صدایی به گوش نرسید. زن جوان از زیرزمین بیرون آمد. توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته ها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خم شد و پشت بشکه ها را نگاهی انداخت. پسرک پشت بشکه ها بود. توی خودش چمباتمه زده بود و با لبخندی از سر شیطنت به زن نگاه می کرد.
زن گفت: خدا بگم چیکارت نکنه ایوب! ...دوباره هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!
ایوب از خنده ریسه می رود. زن دست دراز می کند تا پسر را از پشت بشکه بیرون بیاورد.
پیرزن انباری را می گردد و صدا می زند: ایوب...ایوب... ایوب...کجایی مادر؟! بسه دیگه. خودتو نشون بده.
هن هن کنان در حالی که از پادرد می نالد از پله های زیرزمین پایین می رود. پشت جعبه ها را نگاه می کند. پشت قالی پوسیده لوله شده را. توی کمد آهنی زنگ زده را و صدا می زند:
-ایوب...بازی بسه دیگه مادر. بیا بیرون هر جا قایم شدی. این قدر تن منو نلرزون! فکر می کنم رفتی تو کوچه گم شدی. اون وقت با این پادردم دوباره آواره کوچه خیابون می شم ها!...
صدایی به گوش نمی رسد. پیرزن از زیرزمین بیرون می آید. باغچه را نگاهی می اندازد. پشت بوته ها را می گردد. نگاهی به ایوان می کند. نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها می رود. خم می شود و پشت بشکه ها را نگاهی می اندازد. سرباز جوانی پشت بشکه هاست. توی خودش چمباتمه زده و با لبخندی از سر شیطنت پیرزن را نگاه می کند. پیرزن می گوید:
-خدا بگم چیکارت نکنه ایوب! ... هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!
ایوب می خندد. پیرزن دست دراز می کند تا سرباز جوان را از پشت بشکه ها بیرون بیاورد.
پیرزن در اتاق روی سجاده نشسته است و تسبیح می اندازد. پشت سرش قاب عکس بزرگی روی دیوار به چشم می خورد. در قاب عکس، جوانی در لباس سربازی لبخند می زند. زیر عکس با حروفی درشت نوشته شده است:
شهید مفقود ایوب یاوری
امروز، چهارمین باری است که پیرزن زیرزمین، انباری و پشت بشکه ها را به دنبال ایوب گشته است.