داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ساحل» ثبت شده است

دریا باش!

دریا باش

کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بودروی ساحل نوشت

 دریا دزد کفشهای من ! 

مردی که ازدریاماهی گرفته بود ، روی ماسه ها نوشت

دریا سخاوتمندترین سفره هستی ! 

موج آمد و جملات را با خود شست ..... 

تنها برای من این پیام را گذاشت که

برداشت های دیگران درمورد خودت را در وسعت خود حل کن تا دریا باشی


  • شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۵
  • ۹

امید (:جالبه بخونید:)

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»

  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۵
  • ۱۲