تولد سینا چند روز دیگر بود، او از پدرش خواست تا برای تولدش یک دوچرخه بخرد تا او هر روز مجبور نباشد مسیر خانه تا مدرسه را پیاده رفت و آمد کند. اما پدر سینا کارش را از دست داده بود و نمی توانست برای پسرش دوچرخه بخرد. پدر برای تولد به او یک کتاب هدیه داد و سینا اعتراضی نکرد.
یک روز آفتابی و قشنگ که سینا در راه رفتن به مدرسه بود یک پسر بزرگی را دید که سوار بر دوچرخه است. دوچرخه برای پسر بسیار کوچک بود. وقتی پسر می خواست میدان را دور بزند چاله ی آب را ندید و با دوچرخه به زمین افتاد.
پسر در مدرسه ی سینا درس می خواند و چند سال از او بزرگتر بود. سینا او را شناخت. اسم پسر مهرداد بود. به نظر می رسید پای مهرداد شکسته باشد. سینا دوچرخه ی مهرداد را برداشت و سوارش شد و به سمت بیمارستان رفت تا کمک بیاورد. چند دقیقه بعد یک آمبولانس آمد و مهرداد را به بیمارستان برد. سینا دوباره سوار دوچرخه ی مهرداد شد و به مدرسه رفت تا دیر به کلاسش نرسد.
بعد از مدرسه سینا به ملاقات مهرداد رفت، او برایش یک کتاب و پازل خریده بود و دوچرخه اش را هم پس داد.
دو ماه بعد مهرداد به خاطر تولدش یک دوچرخه ی نو کادو گرفت و دوچرخه ی قدیمی اش را به دوستش سینا هدیه داد. سینا بسیار خوشحال شد. و از آن زمان به بعد مهرداد و سینا دوستان خوبی برای هم شدند و سینا هر روز به ملاقات مهرداد می رفت تا پایش خوب شد.
پ.ن:این پست یه بهونه بود!
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد . پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه