پسرک روی چمن ها دراز کشید.
از صبح کسی گلی از او نخریده بود.
نگاهی به صندوق کنارش انداخت که روی آن نوشته بود صدقه، روزی را زیاد می کند؛ اما توی جیب هایش حتی یک ریال هم نبود.
صدایی او را به خود آورد.
صدای دختر کوچکی بود:
- آقا، برای تولد مادرم یه شاخه گل می خوام، پول ندارما!
پسرک نگاهی به صندوق انداخت و شاخه گلی را به طرف دخترک گرفت.
دقایقی گذشت.
اتومبیل آخرین مدلی کنار پایش ترمز کرد.
- آهای پسر! یبا اینجا، همه گل هاتو می خرم.
مهدی جان..
غیبت کبری تو زمانی تمام میشود که
غفلت کبری ما تمام شود....
سلامتی وتعجیل در فرج پنج صلوات با وعجل فرجهم
خداقوت.+.
غیبت کبری تو زمانی تمام میشود که
غفلت کبری ما تمام شود....
سلامتی وتعجیل در فرج پنج صلوات با وعجل فرجهم
خداقوت.+.
دیدگاه ها [ ۷ ]