پیرمردی باهمسرش درفقر زیاد زندگی میکردند.
هنگام خواب،همسر پیرمرد ازاو خواست تا شانه ای
برای او بخرد تا موهایش را سروسامانی بدهد.
پیرمرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت که
نمیتوانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده ودرتوانم
نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم...
پیرزن لبخندی زدوسکوت کرد.
پیرمردفردای آن روزبعدازتمام شدن کارش به بازاررفت
وساعت خودرا فروخت وشانه ای برای همسرش خرید.
وقتی به خانه بازگشت شانه دردست باتعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است وبندساعت نوبرای اوگرفته است...
مات ومبهوت اشک ریزان همدیگررا نگاه میکردند.
اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است،
برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتن
وهر کدام برای خشنودی دیگری بودند.
بیادداشته باشیم اگر کسی رادوست داری یا شخصی تورادوست داشته باشد بایدبرای خشنود کردن اوسعی وتلاش زیادی انجام دهی.
عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد....
دیدگاه ها [ ۷ ]