داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

اعتقاد به خدا!


مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا 

          اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.

    

      شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه 

      

    روشن بود و همین برای شنا کافی بود.

      

    مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون 

          استخر شیرجه برود.

     

     ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی 

       

   تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و 

 

   چراغ را روشن کرد.

 

  آب استخر برای تعمیر خالی شده 

بود!


دسته بندی :
 پندآموز زیبا و خواندنی حکایت

دیدگاه ها [ ۱۴ ]

و منم اعتقادی به کسی ندارم.
میگن زیر سوال بردن اعتقادات یجوری گناه محسوب میشه(:
و به اعتقادات احترام میزارم
جالب بود
خعلی ممنون
همیشه آخر داستان خراب میشه! میذاشتی بپره پخش بشه کف استخر یکم بخندیم :))))
چشم دفعه بعدی میزارم با سر بپرهD:
♥️ っ◔◡◔)っ ♥️ mohammad)
ای بابا...
کاشکی سوسک میشد حال میکردیم :|
چشم دفعه ی بعد سوسک هم میشهD:
💖 miss fatemeh 💖
جیغ حرف نداشت ^^
خعلی ممنون دختر خاله جان^^
👏👏👏👏👏
خعلی ممنون(:
جالب بود
خعلی ممنون🌷
خدا همیشه مواظب ما هست.این ما هستیم که نمیبینیم
اهوم(:
آقای سر به هوا ...
شیرجه میزد فرو میرفت توی زمین :))
اهوم(:
دریا _ گاه نوشته های من
زیبا بود
خعلی ممنون(:
خعلی پر معنی بود جان ما دنبال کن
خعلی ممنون(:
خانومِ حدیث :)
میذاشتی شیرجه بزنه کتلت شه :دی
چشم بار دوم میزارم کتلت بشهD:
بار دومی نیست ویرایشش کننن (تهدید به قتل!)
(:
عالی😀
خعلی ممنون(:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی