مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا
اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه
روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون
استخر شیرجه برود.
ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی
تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و
چراغ را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده
بود!
همیشه آخر داستان خراب میشه! میذاشتی بپره پخش بشه کف استخر یکم بخندیم :))))
دیدگاه ها [ ۱۴ ]