فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه..
- مطمئنی؟
- نه...
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم!
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد...!
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت…
دسته بندی :
پندآموز
نمیدونست دختره چه شکلیه
قصدش فقط خوشحالی اون بود :)
در جواب به سوال آقا علی
Gee whiz, and I thhogut this would be hard to find out.
Thanks to my father who told me about this website, this website is in fact awesome.
Saved as a favorite, I like your site!
دیدگاه ها [ ۱۵ ]