داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

توقع زیاد!!

توقع زیاد

در زمان های قدیم شخصی برای خرید کنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره هاشد.به حجره ای رسید که برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیک و توانایی های او هم نوشته بود ند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.

در حجره بعدی هم کنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی که اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.

آن بندۀ خدا که حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.

تا اینکه به حجره ای رسید که هر چه در آن نگاه کرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت کرد و ناگهان خودش را تمام و کمال در آینه دید.دستی بر سر و روی خود کشید.چشمش به بالای آینه افتاد که این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:

چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت کن.

دسته بندی :
 پندآموز زیبا و خواندنی

دیدگاه ها [ ۸ ]

👒فیـــــروزه بانـــــو👒 :)
ایــــول..👍👍👍
(:
چه قشنگ بود
چه قشنگ♥
خعلی ممنون(:
مرسی ،طرف چقدر پرتوقع بوده😉
خواهش😃 اره خعلی مغرور بود😜
دخترک ناآرام◕ ‿ ◕
چ قشنگ بود:)))
خعلی ممنون😃
محمد جواد
جالب بود
اهوم😃
یه قلب شکسته
Aaallliiii booodLiiikkeeee
خعلی ممنون😃
سلام شرمنده یه مدت کامنت نذاشتم :(
اگر میشه پست اخر بلاگم رو بخونید ممنون میشم ♥
سلام😃 دشمنت دوست عزیز☺
چشم😃
خخخخ عجب ضد حالی!!
اهوم😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی