توی یه شب سرد زمستونی که بارون شدیدی به باریدن گرفته بود مثل همیشه آخرین نفر من از کارخونه اومدم بیرون.توی اون جاده تاریک و خلوت داشتم راه خودمو می رفتم که کنار جاده پیرمردی رو دیدم که از سرمای هوا کمرش خم شده و زیر اون بارون کسی نیست سوارش کنه.
با نا امیدی برام دستی تکون داد اما توجه نکردم.جلوتر که رفتم با خودم گفتم حتما خانواده اونم مثل من نگران و منتظرش هستن؛برگشتم و سوارش کردم.
پیرمرد چهره معصوم و گفتار دل نشینی داشت.گرم صحبت بودیم که یواشکی دست کرد تو جیبش و یه چیزی در آورد و توی دستش قایم کرد...
توی اون جاده خلوت،من و اون تنها،با این رفتار مرموزش،راستش یه کم بهش شک کردم.
پیش خودم گفتم خدایا پشت این چهره معصوم چه گرگی نشسته!
می خواستم ازش بپرسم اون چیه تو دستت؟اما اگه چیزی نبود؟خیلی بد میشه اگه بهش تهمت زده باشم!
ترسیده بودم...تپش قلبم زیاد شده بود و دست و پام می لرزید...دیگه چهره پیرمرد برام معصومیتی نداشت.
با خودم گفتم پای جونم در میونه...آروم چاقویی رو که زیر صندلی قایم کرده بودم کشیدم جلوتر و خودمو آماده کردم...سر پیرمرد داد زدم اون چیه تو دستت؟
دستشو باز کرد و یه ۲۰۰تومنی مچاله و پاره پوره نشونم داد و گفت: "آقای مهندس شرمنده ام...از این بیشتر ندارم بهت بدم...
وای خدا!من چه غلطی کردم؟!آخه کی از تو پول می خواست پیرمرد...دیگه زبونم بند اومده بود!چیزی نمی تونستم بگم...تا آخر مسیر حرفی نزدم...دیگه روم نمی شد تو چهره معصومش نگاه کنم.وقتی که داشت پیاده می شد فقط تونستم یه جمله بهش بگم :
پدر جان حلالم کن...
نویسنده:مجید_حنیفی
دیدگاه ها [ ۵ ]