بسـ(:ـم الرب
انگار که پلاسکوی ۵۴ ساله تحمل به دوش کشیدن این همه بار روی دوشش را دیگر نداشت، آتش گرفت و آتش انداخت به جان تهران، فرو ریخت و این بارِ روی دوشش را آوار کرد بر روی عدهای قهرمان فداکار بینام و نشان، نه بر روی عدهای با نام و نشان بیخیال و نه روی مردمانی که فیلمهایشان مهمتر از قهرمانهایشان بود!
چهرهی تهران زخمی شد، قلب مردم پر از غم شد، اما خدا صبر دهد قلب خانوادهی آتشنشانان قهرمان و فداکارمان را؛ دوستانشان را که آخرین لحظات را در کنار هم بودند.
۳۰ دی ماه در یادها میماند نه به خاطر فرو ریختن پلاسکوی پیر، بلکه بهخاطر فداکاریهای آتشنشانهای بینام و نشان و بیادعایمان.
به بطری یک لیتری بنزین نگاهی انداخت و تو دلش دعا کرد ""خدا کنه این بطری، قد یک بیست لیتری برکت داشته باشه!""
سوز و سرما توان هر حرکتی رو ازش گرفته بود...به جرقه های آتش نگاهی انداخت و دستش رو جلو برد تا جرقه های به رقص در امده رو بگیره...از اینکه نمیتونست انها رو بین مشتش داشته باشه به تکاپو افتاد ...
حس میکرد تنش گرمتر شده...از رو جعبه چوبی بلند شد و دور پیت سوراخ سوراخ پر از آتش دوید...حالش خوب بود...چون با هر چرخی که دور آتش میزد پاهایش گرم و گرمتر میشد...
ماشینی جلوتر از پسرک به روی ترمز زد و نگهداشت...پسرک دست از چرخیدن برداشت و به ماشین و راننده شیک پوشش نگاه انداخت...در دل دعا میکرد گالنی بنزین بهش بدهند...
خانمی با پالتوی شتری رنگ به سمت پسرک امد و جویای احوالش شد...
پسرک رو جعبه کج و کوله اش نشست و به چوبهای پر سر و صدا خیره شد...
خانم جوان پالتویش رو از تنش کند و به روی شونه های پسرک انداخت و رفت...
پسرک گرم شد...گرمِ گرم...او دیگر از هیچکس تقاضای بنزین نکرد...شاید تن او تشنه گرمای مهر و عطوفت بود نه گرمای حاصل از سوختن یک لیتر بنزین تمام شدنی!!!
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...
آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!