داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۴۹ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است

برگی از دفترچه خاطرات !

غلامرضا تختی

از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود ، دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید ... تعجب کردم و پرسیدم : داداش واسه کی میخری ؟ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه !!! 

گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !!!پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه ، برگشت تو حموم و صدا زد : نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه ...



برگی از دفترچه خاطرات 

زنده یاد جهان پهلوان تختی




  • چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۵
  • ۱۶

در زندگی مثل عصا باش!

پیرمرد عصا به دستهنوزم

حرف پیرمرد عصا به دست را

فراموش نکردم

که می‌گفت:

«در زندگی مثل عصا باش!


هزار بار زمین بخور

اما اجازه نده کسی که به تو

تکیه کرده زمین بخوره...!

نویسنده:علی اصغرمظفری


  • چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۵
  • ۵

دخترک گل فروش!

دخترک گل فروش سال ها در آرزوی خریدن یک کفش قرمز بود و پول هایی را که از فروختن گل های مریم به دست آورده بود، در قلک کوچکش جمع می کرد.


آن روز صبح هم مثل همیشه، در فکر و رویایش بود که ناگهان در اثر برخورد با اتوموبیلی به گوشه ای پرتاب شد.


وقتی چشمانش را باز کرد، خود را روی تختی سپید و تمیز دید که در کنار آن هدیه ای قرار داشت.


دخترک با خوشحالی هدیه را باز کرد٬ یک جفت کفش قرمز بود.


چشمان دخترک لبریز از شادی شد٬ ولی افسوس، او نمی دانست که پاهایش دیگر توان رفتن ندارد.



  • سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۵
  • ۹

فقر یا عطر!

یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" 


قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.


فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود :


"عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آن ها را خاموش کرده است."


  • سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۵
  • ۴

دنیای وارونه!

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.

 با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد

 شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.

 تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. 


وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت،

 یکی گفت زن ذلیل، یکی گفت لوس،

 یکی چندشش شده بود 

و دیگری حالش بهم خورده بود! 



یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.

 خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد

 و مردی که می ترسید از پاسخ زن. زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود

 که بازهم دست مرد راطلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد

 که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم 

و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.


 اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! 

هیچکس چندشش نشد

و هیچ کس حالش بهم نخورد... 


همه چیز عادی بنظر آمد 


⭐️و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی برسر دار بیشتر عادت داریم 

تا دیدن مرد و زنی عاشق.



  • دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

این همه بی نماز هست!



می خواست برگرده جبهه ، بهش گفتم: پسرم ! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی ، بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند


چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست...


... وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم ، دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...


خواستم بهش اعتراض کنم که گفت : این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند


دیگه حرفی برا گفتن نداشتم . خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.


  • دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۵
  • ۲

دریا باش!

دریا باش

کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بودروی ساحل نوشت

 دریا دزد کفشهای من ! 

مردی که ازدریاماهی گرفته بود ، روی ماسه ها نوشت

دریا سخاوتمندترین سفره هستی ! 

موج آمد و جملات را با خود شست ..... 

تنها برای من این پیام را گذاشت که

برداشت های دیگران درمورد خودت را در وسعت خود حل کن تا دریا باشی


  • شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۵
  • ۹

زیر زمین! [شهید ایوب یاوری]

زن جوان انباری را گشت و صدا زد:

-ایوب ...ایوب ....بازی تمومه مامان. اینقدر منو حرص نده. فکر می کنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون می شم ها! ...

صدایی به گوش نرسید. زن جوان از زیرزمین بیرون آمد. توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته ها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خم شد و پشت بشکه ها را نگاهی انداخت. پسرک پشت بشکه ها بود. توی خودش چمباتمه زده بود و با لبخندی از سر شیطنت به زن نگاه می کرد.

زن گفت: خدا بگم چیکارت نکنه ایوب! ...دوباره هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!

ایوب از خنده ریسه می رود. زن دست دراز می کند تا پسر را از پشت بشکه بیرون بیاورد.

پیرزن انباری را می گردد و صدا می زند: ایوب...ایوب... ایوب...کجایی مادر؟! بسه دیگه. خودتو نشون بده.

هن هن کنان در حالی که از پادرد می نالد از پله های زیرزمین پایین می رود. پشت جعبه ها را نگاه می کند. پشت قالی پوسیده لوله شده را. توی کمد آهنی زنگ زده را و صدا می زند:

-ایوب...بازی بسه دیگه مادر. بیا بیرون هر جا قایم شدی. این قدر تن منو نلرزون! فکر می کنم رفتی تو کوچه گم شدی. اون وقت با این پادردم دوباره آواره کوچه خیابون می شم ها!...

صدایی به گوش نمی رسد. پیرزن از زیرزمین بیرون می آید. باغچه را نگاهی می اندازد. پشت بوته ها را می گردد. نگاهی به ایوان می کند. نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها می رود. خم می شود و پشت بشکه ها را نگاهی می اندازد. سرباز جوانی پشت بشکه هاست. توی خودش چمباتمه زده و با لبخندی از سر شیطنت پیرزن را نگاه می کند. پیرزن می گوید:

-خدا بگم چیکارت نکنه ایوب! ... هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!

ایوب می خندد. پیرزن دست دراز می کند تا سرباز جوان را از پشت بشکه ها بیرون بیاورد.

پیرزن در اتاق روی سجاده نشسته است و تسبیح می اندازد. پشت سرش قاب عکس بزرگی روی دیوار به چشم می خورد. در قاب عکس، جوانی در لباس سربازی لبخند می زند. زیر عکس با حروفی درشت نوشته شده است:

شهید مفقود ایوب یاوری

امروز، چهارمین باری است که پیرزن زیرزمین، انباری و پشت بشکه ها را به دنبال ایوب گشته است.

  • جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
  • ۵

تنها غاز ها نیستند!

غاز ها

دهقانی یک غاز پیدا می‌کند و به خانه می‌برد. دهقان به غاز غذا می‌دهد و او را مداوا می‌کند. ابتدا حیوان ترسو مردد است و به این فکر می کند که: «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او به من غذا می‌دهد؟»


موضوع هفته‌ها ادامه پیدا می‌کند تا اینکه بالاخره تردیدهای غاز از بین می‌رود. بعد از چند ماه غاز مطمئن می‌شود که: «من در قلب دهقان جا دارم.» و هرچه این غذا دادن ادامه می‌یابد تأییدی بر این باور او است.


در حالی که غاز کاملاً از خیرخواهی دهقان مطمئن شده است، یک روز در کمال ناباوری از قفسش بیرون کشیده می‌شود و کشاورز سرش را می‌برد.


این غاز قربانی تفکر استقرایی شده است. تفکری با گرایش ترسیم نوعی یقین و اطمینان عالم‌گیر بر پایه مشاهدات منفرد. دیوید هیوم، فیلسوف قرن هجدهم، این تمثیل را برای هشدار دادن نسبت به خطرات این نوع تفکر به کار برد. با این همه تنها غازها نیستند که در دام این نوع از تفکر گرفتارند، انسان‌های زیادی هم گرفتارند.


شما می‌دانید انسانها در دام چه نوع تفکراتی می‌افتند؟

  • چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵
  • ۱۲

دانشمند و چوپان

دانشمندى در بیابان به چوپانى رسید، به او گفت : چرا به جاى تحصیل دانش ، چوپانى مى کنى؟

چوپان درپاسخ گفت : آن چه خلاصه دانش ها ی مفید است یاد گرفته ام .

 دانشمند گفت : خلاصه دانش ها چیست؟! 

چوپان گفت : پنج چیز است :

1 - تاراستگوئى تمام نشده ، دروغ نگویم . 

2 - تا مال حلال تمام نشده ،مال حرام نخورم . 

3 - تا ازعیب و گناه خود پاک نگردم ، عیب دیگران نگویم . 

4 - تا روزى خدا تمام نگردد به در خانه کسى نروم .

 5 - تا قدم به بهشت نگذارم ، از هواى نفس و شیطان ، غافل نباشم.

 دانشمند گفت : هرکس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است!

  • دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵
  • ۹

جمله جادویی!

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.

یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.


زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…

اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”


  • يكشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

کار شیطان!

کار شیطان

زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» 

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟»

زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.»


پ.ن:نظرتون راجب این آهنگ چیه؟😃


دریافت
  • شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

عیب کوچولوی عروس!

عیب کوچولوی عروس

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد

پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

نویسنده:احمد شاملو

  • پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

پیرمرد معصوم

توی یه شب سرد زمستونی که بارون شدیدی به باریدن گرفته بود مثل همیشه آخرین نفر من از کارخونه اومدم بیرون.توی اون جاده تاریک و خلوت داشتم راه خودمو می رفتم که کنار جاده پیرمردی رو دیدم که از سرمای هوا کمرش خم شده و زیر اون بارون کسی نیست سوارش کنه.

با نا امیدی برام دستی تکون داد اما توجه نکردم.جلوتر که رفتم با خودم گفتم حتما خانواده اونم مثل من نگران و منتظرش هستن؛برگشتم و سوارش کردم.

پیرمرد چهره معصوم و گفتار دل نشینی داشت.گرم صحبت بودیم که یواشکی دست کرد تو جیبش و یه چیزی در آورد و توی دستش قایم کرد...

توی اون جاده خلوت،من و اون تنها،با این رفتار مرموزش،راستش یه کم بهش شک کردم.

پیش خودم گفتم خدایا پشت این چهره معصوم چه گرگی نشسته!

می خواستم ازش بپرسم اون چیه تو دستت؟اما اگه چیزی نبود؟خیلی بد میشه اگه بهش تهمت زده باشم!

ترسیده بودم...تپش قلبم زیاد شده بود و دست و پام می لرزید...دیگه چهره پیرمرد برام معصومیتی نداشت.

با خودم گفتم پای جونم در میونه...آروم چاقویی رو که زیر صندلی قایم کرده بودم کشیدم جلوتر و خودمو آماده کردم...سر پیرمرد داد زدم اون چیه تو دستت؟

دستشو باز کرد و یه ۲۰۰تومنی مچاله و پاره پوره نشونم داد و گفت: "آقای مهندس شرمنده ام...از این بیشتر ندارم بهت بدم...

وای خدا!من چه غلطی کردم؟!آخه کی از تو پول می خواست پیرمرد...دیگه زبونم بند اومده بود!چیزی نمی تونستم بگم...تا آخر مسیر حرفی نزدم...دیگه روم نمی شد تو چهره معصومش نگاه کنم.وقتی که داشت پیاده می شد فقط تونستم یه جمله بهش بگم :

پدر جان حلالم کن...

 نویسنده:مجید_حنیفی


  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۵
  • ۵

تعبیر عشق(جالبه بخونید!)

به لیست اسامی نگاه کردم و به دختری که کنارم نشسته بود گفتم:

-این چیه؟

دخترِ نگاه بی تفاوتی به لیست کرد و گفت:

-اسامی زائرین مشهده...اگه میخواید برید اسمتون رو بنویسید...

بهش نگاهی کردم و گفتم:

-پولیه؟

دخترِ نگاهش رو از گوشیش گرفت و گفت:

-نه مادر جون...عاشق چشم و ابرومونن میخوان مجانی ببرنمون...خب معلومه پولیه!!!

از حرفش ناراحت نشدم...

یعنی چیز بدی نگفت که ناراحت بشم...

لیست رو به دستش دادم و چیزی نگفتم...

دخترِ نگاهی به خودکار تو دستم کرد و گفت:

-چرا اسمتون رو ننوشتید؟دلتون امام رضا رو نمیخواد...

تو دلم گفتم((قربون امام رضا برم...دلم واسش پر میکشه اما پولش رو ندارم...))

به دخترِ نگاهی کردم و گفتم:

-باید بطلبه...

دخترِ اسم خودش رو نوشت و گفت:

-اون که بله...ولی باید خودمونم همت داشته باشیم...

کاغذ بین همه خانمهای حاضر در مجلس دست به دست شد و همه اسمشون رو وارد لیست کردن...

دخترِ نگاهی بهم کرد و گفت:

-‌ فقط شما اسمت رو ننوشتی...ببین باقی خانمها چه همتی دارن...

لبخند غریبی به روی لبم اوردم و بهش گفتم:

-تو از طرف من نائب الزیاره باش!

دخترِ لبخند قشنگی زد و گفت:

-شرمنده مادر...من وقتی چشمم به گنبد امام رضا میفته خودخواه میشم و جز خودم کسی رو نمیبینم...

به ناخن های لاک زده اش نگاهی انداختم و گفتم:

-اشکال نداره...یادی هم از من کنی، واسه من پیر زن کافیه...

دخترِ سرش رو از رو گوشیش بلند کرد و گفت:

-چشم...یادتون میکنم...بگم کی سلام رسونده؟

به چشمهای غرق در ارایشش خیره شدم و گفتم:

-بگو پیرزن دلشکسته سلام رسونده...تا بگی اقا خودش میفهمه منم...

ِ تو چشمهای زیباش اشک نشست و گفت:

-امام رضا من رو نمیبخشه اگه تنها برم...اصلا من دلم یک همسفر میخواد...مادر همسفرم میشی؟

به زمین نگاه کردم و گفتم:

-شرمندتم...من...

دخترِ لیست رو دوباره گرفت و گفت:

-مادر من اگه تو رو با خودم نبرم شرمنده امام رضا میشم...

به اسمم که پایین اسم خودش نوشت نگاهی کردم و تو دلم گفتم((یا ضامن اهو پس خواب کبوترای حرمت تعبیر شد!!!))

 

سلام بر امام خوبی ها🌹

نویسنده : آرزو_امانے 


  • سه شنبه ۹ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

پیرمرد فقیر

دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!

درراه با پرودرگار سخن می گفت:

( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز!

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:

تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه


  • دوشنبه ۸ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

دیوونه کیه؟! عاقل کیه؟!

دیوونه کیه؟

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.

روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.

او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت  میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: 

((مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟)). جوابش مرا

مدتی در فکر فرو برد....دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم

تعریف کن.!

لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد

و گفت :((قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.و زشت ترین

چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.پرسیدم:چرا به نظر تو

زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟جواب داد:((مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده

است باید گریه کرد؟؟!!

و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند

که او را دیوانه می پندارند؟؟... 

  • شنبه ۶ آذر ۱۳۹۵
  • ۱۳

پرتاپ پاره آجر!

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.

پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

  • جمعه ۲۸ آبان ۱۳۹۵
  • ۲۲

حکایت زندگی ما!

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید !


به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد .


همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد !


ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !


… … از مرغ برایش سوپ درست کردند !


گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند !


گاو را برای مراسم ترحیم کشتند .


و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد!!!

نظر بدون تایید

صبح بخیر(:


  • شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
  • ۲۱