بسـ(:ـم الرب
انگار که پلاسکوی ۵۴ ساله تحمل به دوش کشیدن این همه بار روی دوشش را دیگر نداشت، آتش گرفت و آتش انداخت به جان تهران، فرو ریخت و این بارِ روی دوشش را آوار کرد بر روی عدهای قهرمان فداکار بینام و نشان، نه بر روی عدهای با نام و نشان بیخیال و نه روی مردمانی که فیلمهایشان مهمتر از قهرمانهایشان بود!
چهرهی تهران زخمی شد، قلب مردم پر از غم شد، اما خدا صبر دهد قلب خانوادهی آتشنشانان قهرمان و فداکارمان را؛ دوستانشان را که آخرین لحظات را در کنار هم بودند.
۳۰ دی ماه در یادها میماند نه به خاطر فرو ریختن پلاسکوی پیر، بلکه بهخاطر فداکاریهای آتشنشانهای بینام و نشان و بیادعایمان.
بابا جان داد
فرزند شهید بود
میگفت بابای من رفت و جان داد
تا هم کلاسی هایم بتوانند بنویسند بابا نان داد..
اگر به جای گفتن :
دیوار موش دارد و موش گوش دارد
بگوییم
فرشته ها در حال نوشتن هستند
نسلی از ما متولد خواهد شد که به
جای مراقبت مردم ”مراقبت خدا“را در نظر دارد!
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم
بچه را ول کردی به امان خدا !
ماشین را ول کردی به امان خدا !
خانه را ول کردی به امان خدا !
واینطور شد که "امان خدا" شد؛ مظهر ناامنی!
ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امان خداست....
️
💎از قورباغۀ کوچکی که ته چاهی زندگی می کرد، پرسیدند: آسمان چیست؟ گفت: دایرۀ کوچکیست به رنگ آبی....
✅مفهوم هر چیزی، در خود آن نیست، در نگرش ما نسبت به آنها نهفته است. دیدگاهتان را تغییر دهید، تا زندگیتان متحول شود.
میگفت: شیطان اندازه یک حبّه قند است . . .
گاهی می افتد توی فنجان دل ما . . .
حل می شود آرام آرام . . .
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم . . .
روحمان سر می کشد آن را . . .
آن چای شیرین را . . .
شیطان زهرآگین دیرین را . . .
آن وقت او، خون می شود در خانه تن . . .
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا او می شود مـن ...
⭐️اعوذبالله من نفسی⭐️
صبح بخیر
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟
جواب داد: نه! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نه! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ...
جواب داد: نه! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!
دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
گابریل گارسیا مارکز
باور نمیکنم خدا به کسی بگوید:
" نه...! "
خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم....
٢- یه کم صبر کن....
٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم....
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...
شاید خداست که در آغوشش می فشاردت
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن!
صبر اوج احترام به حکمت خداست . .
مامور سرشماری: سلام . مادر جان میشه لطفا بیای دم در ؟ سلام پسرم .. بفرما ؟ از سر شماری مزاحمت میشم . مادر تو این خونه چند نفرید ؟ اگه میشه برو شناسنامه هاتونو بیار بنویسمشون ..
مادر لای در رو بیشتر باز کرد
و با سر گردنش سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت ... چشماش پر شد ازاشک و گفت : پسرم قربونت برم میشه ما رو فردا بنویسی ؟ مادر چرا ؟ مگه فردا میخواید بیشتر بشید ؟!! برو لطفا شناسنامتو بیار وقت ندارم .
- آخه پسرم 31 سال پیش رفته جبهه هنوز برنگشته شاید فردا برگرده بشیم دو نفر .
سر شمار سری انداخت پایین و رفت .
مغازه دار میگفت : الان 29 ساله هر وقت از خونه میره بیرون کلید خونش رو میده به من و میگه : آقا مرتضی اگه پسرم اومد کلیدرو بده بهش بره تو چایی هم رو سماور حاضره ... آخه خسته س باید استراحت کنه !
شادی روح همه اونایی که از جان خودشون گذشتند و رفتند تا ما باشیم شادی روح غیور مردانی که ایستادند و تسلیم نشدن . 😔🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
تعجب نکنید که چرا عنوان رو خداحافظ گذاشتم!
چون این یک ویروس که این روز ها دامن گیر بلاگری ها شده
که هر روز شاهد این هستیم که یکی با پست خداحافظ و یا پایان
به اخرین قسمت وبلاگش پایاین میدهد!
من از کودکی از کلمه ی خداحافظ متنفر بودم و تا الان هنوز گلایه دارم که چرا خداحافظ!
چرا هیچوقت کسی نمیگوید هستم !
یادمه که تا دوسال پیش هر مهمانی می امد و یا ما خانه ی فامیل میرفتیم موقع رفتن گریه ام میگرفت!
شاید تعجب کنید که چرا گریه!
چون میدونستم که با رفتن دیگه تا مدتی فقط غبطه میخورم که چرا دیگه پیشم نیست و دیگه نمیتونم ببینمش و دیگه....
تا الان هم فکر میکنم داره روزهای قدیم باز برمیگرده الان هم با رفتن بلاگری ها داره گریه ام میگره!
واقعا متنفرم از خداحافظی !
به راستی چه کسی این کلمه ی منفور رو وارد این واژه های معصوم کرده است؟
به یاد پاتریک و نوشته هایش که همیشه میخوندم وبا بیشتر پست هایش تصویر سازی و خودم رو به جاش قرار دادم و کلی با نوشته هاش سرگرم شدم(:
خیلی ممنون پاتریک کاش بازهم نوشته هات رو بخونم و ستاره ات رو تو پنل وبلاگم درخشان ببینم!
به یاد عرفان و قالب های جذابش که خیلی از وبلاگ های بیان با قالب هاش خانه تکانی میکنن و از قالب های اصلی بیان دوری میکنند شاید ندانید ولی 80درصد جذابیت وبلاگ به همخوانی قالب و متن هست! که این جذابیت رو اقای عرفان با قالب های متنوعش برای ما بیانی ها فراهم کرده!
ببخشید اگ زیادی بی ربط گفتم نگارشم ضعیف که نه ولی نیاز به تلاش هستم(:
این پست رو بعدا کامل میکنم فعلا فقط پاتریک و عرفان رو نوشتم بعدا بقیه رو هم اضافه میکنم(:
روزیکه مردم بفهمند
هیچ چیز عیب نیست جز قضاوت ومسخره کردن دیگران.
هیچ چیز گناه نیست جز حق الناس.
هیچ چیز ثواب نیست جز خدمت به دیگران.
هیچ کس اسطوره نیست الا در مهربانی و انسانیت.
هیچ دینی با ارزشتر از انسانیت نیست.....
هیچ چیز جاودانه نمیماند جز عشق.......
هیچ چیز ماندگار نیست جز خوبی و بدی....
هیچ سعادتی بالاتر از آگاهی نیست....
هیچ دشمنی خطرناکتر از جهل نیست...
زمین تبدیل میشود به بهشتی سراسر عشق ومهربانی
پ.ن:
شخصی از خدا دو چیز خواست......
یک گل و یک پروانه......
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس و یک کرم بود......
غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد......
چند روز گذشت......
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد......
اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او اعتماد کنید.........
خارهای امروز گلهای فردایند......
چند روز پیش، داشتم به زندگی فکر میکردم،
بعد هوس کردم یه فیلم ترسناک ببینم،
شب موقع خواب یکی دوبار با کابوسای کوچولو از خواب پریدم، ولی زود خوابم میبرد،
دیگه تا صبح راحت خوابیدم،
صبح با به یاد آوردن ترسای ریزه میزه شب قبل،
کلی خندیدم واحساس آرامش کردم،
به نتیجه قشنگی رسیدم،
زندگی هم همینه، یه وقتایی اونقد ترسناکه آدم فکر میکنه
داره کابوس میبینه،
بعد منتظر لحظه ای میشینه
که این کابوس تموم شه،
وقتی این کابوس تموم شه..........
فکر کنم بشینه و به همه کابوسهاش،بخنده...
مادر بزرگم همیشه میگفت چاه دستی پر نمیشه. اون وقتا سنم کم بود و معنی حرفشو نمیفهمیدم.
میپرسیدم عزیز یعنی چی 'چاه دستی پر نمیشه'؟
با همون لهجه ی قشنگش میگفت: یعنی اگر چاهی خشک باشه، هر چقدرم توش آب بریزی نمیتونی ازش آبی برداری. خود ِچاه باید آب داشته باشه.
امروز توی این سن و سال معنی اون حرفو کاملا میفهمم. اگر آدمی دوستت نداشته باشه، هر کاری هم براش بکنی، دوست نخواهد داشت. آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی.
رفتنی رو اگه دنیاتو هم به پاش بریزی، میره..
خدا بیامرزتت عزیز
چاه هیچ وقت دستی پر نشد..
مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده.
تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.
استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.
همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی!
پ.ن۱:داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود.
داشت دفتر مشقش را جمع می کرد. چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود
تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش(اختلاس سه هزار میلیاردی)
عدد "سه" ناگهان او را از جا پراند
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلند نکرد
باصدایی آرام گفت: فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم!
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره
پرده را کنار زد
باران ریزو تندی می بارید
قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند
بند دلش پاره شد:
آخه توی این بارونکه مسافر سوار موتور بابام نمی شه
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار.
یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند
این اهنگ محشره واقعا خیلی ارام بخشه بشنوید و نظرتون رو بگید لطفا(:
یادمه هشت سالم بود...
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن،
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه ،
اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد....
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم
و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره...
یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!!!!!!!
خاطره ای از "#پرویز_پرستویی"
کل حس متن تو این اهنگ تموم میشه😞
آمدند، نشستند، درد دل کردند، از غمها و شادیهایشان گفتند، خندیدند، گریه کردند، من هم با آنها خندیدم و گریه کردم. سوالهای زیادی از آنها پرسیدم، بعضی هایش را جواب دادند، بعضی هایش را هم نه، بعد هم خداحافظی کردند و رفتند... خوب که فکر میکنم می بینم خیلی هم فرقی نکرده است: آن روزها جمعه ها می آمدند، حالا پنجشنبه ها.
سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت
آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم
همه را کلافه کرده بودم
می گفتند انقدر صدایش را در نیار
انقدر تفنگ بازی نکن
باتری اش تمام می شود
یادم می آید می خندیدم و میگفتم
خوب تمام شود میروم باتری می خرم و باز بازی می کنم
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد
وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد
دیگر نه نور داشت و نه آژیر
نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند
برای کار هایی که مهم نبودند
حالا که همه چیز مهم و جدی ست
حالا که مهمترین قسمت بازی ست
انرژی ام تمام شده
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده
فکر میکنی همیشه فرصت هست
ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش
بیهوده مصرفش نکن
شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود
"نویسنده:حسین حائریان"