داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

بی غیرت!!

غیرت

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:


- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟


مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:


- مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟


اما جوان،خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد..


- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!

حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!


مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…


بشنوید و نظر بدید(:


دریافت

دسته بندی :
 پندآموز زیبا و خواندنی حکایت

دیدگاه ها [ ۱۰ ]

خیلی قشنگ بود
خعلی ممنون(:
♥️ っ◔◡◔)っ ♥️ mohammad)
مرسی جوون
(:
من با این حکایت هم موافقم هم مخالف .. با نگاه و عقاید خودم که پیش میرم قبول میکنم . ولی از یه زاویه کلی یکم مشکل تو ذهنم پیش میاد .
خوبه :)
با نظرتون موافقم😃
خنـــــــــღــــــــــده ڪدہ ツ
خوب بود:)
خعلی ممنون😃
چه مودب بودن.
خعلی😃
جالب بود و عبرت آموز
خعلی ممنون😃
الان یکی میاد میگه:

به بی غیرتی دیگران احترام بگذاریم! :)
منتظریم بیاد😂
سَلام :)وِبِت عآلیع... بِع مَنَم سَر بِزَن:)
سلام(:
خعلی ممنون(:
چشم(:
اقا مجتبی احسنت بر شما مومن با این داستان
زیبا..
خیلی ممنون از شما دوست عزیز(:
ممنون:)
خواهش😃
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی