داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

مستی بهترین دین است!!!!!

مولانا میگوید : روزی از کنار مسجدی رد میشدم و دیدم عده ای دست به دعا برداشته اند و میگویند : خدایا کافران را بکش،


رفتم تا به کلیسایی رسیدم و دیدم در آنجا هم عده ای دست به آسمان برداشته اند و میگویند : خدایا کافران را بکش.


رفتم تا به در میخانه ای رسیدم و دیدم در آنجا جام ها را به هم میزنند و میگویند بزن بسلامتی نوشا نوش ...


سپس فرمود : من آنموقع بود که دیدم مستی بهترین دین است که جز سلامتی دیگران آرزویی ندارند .


پرستش به مستیست در کیش مهر

برون اند زین حلقه هوشیارها


علامه طباطبایی


  • جمعه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶
  • ۳

قضاوت!!

مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند.

بچه ها شیطنت و سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود.

مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست و بچه هایش را آرام نمی کند!

بالاخره یک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمیکنی ؟

مرد گفت الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده.

در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم !

در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند ، شروع به بازی کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد ...

 هیچگاه بدون درک شرایط دیگران ، در مورد آنها قضاوت نکنیم.


  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۶
  • ۲

اشک خدا !!!!

اشک خدا و مادر

زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام


رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟

زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.

فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟

زن پاسخ داد: نه!

فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!

زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!

سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.

پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه

با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.

مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.

و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد.

فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟

مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟

فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از 

خدا می خواهی , درست است؟

زن با اطمینان پاسخ داد: نه!

فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ 

زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.

اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.

هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟

فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!

زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!

فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است


  • پنجشنبه ۲۴ فروردين ۱۳۹۶
  • ۷

پدرم روزت مبارک

پدر

❤️پـدر مشکل گشاےخانواده

❤️پـدر یک قهرمان فوق العاده

❤️پـدر یعنے غرور وهستی من

❤️پـدر یعنےتمام هستےمن

❤️پـدر لطف خدا، روےزمین است


  • سه شنبه ۲۲ فروردين ۱۳۹۶
  • ۳

خواستگاری و عیب کوچولو!

پسری به خواستگاری دختری رفت


خانواده دختر از او پرسیدند:وضع مالی شما چطور است ؟پسر جواب داد :عالیست 

به او گفتند:تحصیلاتتان به کجا رسیده؟جواب داد ؛تحصیلات عالیه داریم 

پرسیدند :موقعیت خانوادگی تان چطور است ؟گفت نظیر ندارد 

به او گفتند :شغل شما چیست ؟جواب داد ؛از کار کردن بی نیازم ولی به کار تجارت مشغولم، 

از پسر پرسیدند که شهرت شما در شهر و محل تولدتان چگونه است ؟در جواب گفت :به خوشی خلقی معروفم. 

عروس و پدر مادر از این همه سجایای اخلاقی به حیرت افتاده بودند و قند توی دلشان آب می شد 

مخصوصا مادر عروس در نهایت شادمانی گفت:آقا 

با این همه صفات و اخلاق پسندیده  آیا عیبی هم دارد؟

مادر پسر جواب داد :فقط یک عیب کوچک دارد و آن هم این است که زیاد دروغ می گوید


  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۶
  • ۷

دیوانه؟؟!!!

دیوانه

از ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : چه کسی ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ؟


ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ خندید و ﮔﻔﺖ: "ﻋﺸﻘﻢ" ﺭﺍ...

ﮔﻔﺘﻨﺪ : "ﻋﺸﻘﺖ" ﮐﯿﺴﺖ ؟؟ ﮔﻔﺖ : "ﻋﺸﻘﯽ" ﻧﺪﺍﺭﻡ !!


ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ "ﻋﺸﻘﺖ" ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ کارها ﮐﻨﯽ....؟


ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ...، خیانت نمیکنم...

دور نمیزنم.... وعده سر خرمن نمیدهم...دروغ نمیگویم..خیانت نمیکنم....


و ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ، ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ، ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻤﺶ...

ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ..

برایش فداکاری خواهم کرد..ناراحت و نگرانش نمیکنم...غمخوارش میشوم...


ﮔﻔﺘﻨﺪ : ولی ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ...، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ..، اﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ، ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ..اگر ترکت کرد ﭼﻪ...؟


اشک بر چشمانش حلقه زد و ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ "ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ" ﻧﻤﯿﺸﺪم...


  • دوشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۶
  • ۱۲

اهنگ متن بسیار زیبا انیمیشن موانا (Moana)



دریافت
مدت زمان: 2 دقیقه 35 ثانیه 

به نظر خودم قشنگ ترین انیمیشن و موسیقی دیزنی هست(:

لذت ببرید(:

  • جمعه ۴ فروردين ۱۳۹۶
  • ۷

مهربان باش و قضاوت نکن!

عصای برعکس

مجلس میهمانی بود :

پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد...


و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را برعکس بر زمین نهاده...


به همین خاطر صاحب خانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت : پس چرا عصایت را برعکس گرفته ای؟؟؟ 


پیرمرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است نمیخواهم فرش خانه تان خاکی شود...


مواظب قضاوت هایمان باشیم 


چه زیبا گفت دکتر شریعتی: برای کسی که میفهمد هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسی که نمیفهمد هر توضیحی اضافه است

 آنانکه میفهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند مهم نیست که چه "مدرکی" دارید مهم اینه که چه "درکی" دارید..

 
نویسنده: پرویز پرستویی
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
  • ۹

عشق

عشق

#عشق 

دلم تنگ است
از زندگی پدربزرگ
در روزهای بدون مادربزرگ!!

#عکسهای_اریک_سیماندر



  • پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵
  • ۵

راز تنهایی!

راز تنهایی

تنهاترین نهنگ دنیا، عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به یک وال آبی داد. نهنگی که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهایی‌اش را کشف کردند.


نهنگ ۵۲ هرتزی، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند. محدوده صوتی آواز وال‌های آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ ماده فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود.


این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد، سخن گفتن و زیستن در آواها، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.



  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
  • ۸

اعتقاد به خدا!


مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا 

          اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.

    

      شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه 

      

    روشن بود و همین برای شنا کافی بود.

      

    مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون 

          استخر شیرجه برود.

     

     ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی 

       

   تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و 

 

   چراغ را روشن کرد.

 

  آب استخر برای تعمیر خالی شده 

بود!


  • يكشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۵
  • ۱۴

پلاسکو!

بسـ(:ـم الرب

پلاسکو

انگار که پلاسکوی ۵۴ ساله تحمل به دوش کشیدن این همه بار روی دوشش را دیگر نداشت، آتش گرفت و آتش انداخت به جان تهران، فرو ریخت و این بارِ روی دوشش را آوار کرد بر روی عده‌ای قهرمان فداکار بی‌نام و نشان، نه بر روی عده‌ای با نام و نشان بی‌خیال و نه روی مردمانی که فیلم‌هایشان مهم‌تر از قهرمان‌هایشان بود!

چهره‌ی تهران زخمی شد، قلب مردم پر از غم شد، اما خدا صبر دهد قلب خانواده‌ی آتش‌نشانان قهرمان و فداکارمان را؛ دوستانشان را که آخرین لحظات را در کنار هم بودند.

۳۰ دی ماه در یادها می‌ماند نه به خاطر فرو ریختن پلاسکوی پیر، بلکه به‌خاطر فداکاری‌های آتش‌نشان‌های بی‌نام و نشان و بی‌ادعایمان.


  • پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵
  • ۷

پاسخ خدا!

گابریل گارسیا مارکز

باور نمیکنم خدا به کسی بگوید: 

" نه...! "


خدا فقط سه پاسخ دارد:

١- چشم....

٢- یه کم صبر کن....

٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم....


همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...

شاید خداست که در آغوشش می فشاردت

برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن!


صبر اوج احترام به حکمت خداست . .



  • چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
  • ۹

کابوس!

‍ 

چند روز پیش، داشتم به زندگی فکر میکردم،

 بعد هوس کردم یه فیلم ترسناک ببینم، 

شب موقع خواب یکی دوبار با کابوسای کوچولو از خواب پریدم، ولی زود خوابم میبرد،

 دیگه تا صبح راحت خوابیدم،

 صبح با به یاد آوردن ترسای ریزه میزه شب قبل، 

کلی خندیدم واحساس آرامش کردم،

 به نتیجه قشنگی رسیدم، 

زندگی هم همینه، یه وقتایی اونقد ترسناکه آدم فکر میکنه

 داره کابوس میبینه، 

بعد منتظر لحظه ای میشینه

 که این کابوس تموم شه،


                وقتی این کابوس تموم شه..........

       فکر کنم بشینه و به همه کابوسهاش،بخنده...


  • دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵
  • ۸

چاه دستی پر نمیشه!

مادر بزرگم همیشه میگفت چاه دستی پر نمیشه. اون وقتا سنم کم بود و معنی حرفشو نمیفهمیدم.

میپرسیدم عزیز یعنی چی 'چاه دستی پر نمیشه'؟

با همون لهجه ی قشنگش میگفت: یعنی اگر چاهی خشک باشه، هر چقدرم توش آب بریزی نمیتونی ازش آبی برداری. خود ِچاه باید آب داشته باشه.

امروز توی این سن و سال معنی اون حرفو کاملا میفهمم. اگر آدمی دوستت نداشته باشه، هر کاری هم براش بکنی، دوست نخواهد داشت. آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی.  

رفتنی رو اگه دنیاتو هم به پاش بریزی، میره..

خدا بیامرزتت عزیز

چاه هیچ وقت دستی پر نشد..


  • شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵
  • ۱۵

دنیای وارونه!

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.

 با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد

 شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.

 تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. 


وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت،

 یکی گفت زن ذلیل، یکی گفت لوس،

 یکی چندشش شده بود 

و دیگری حالش بهم خورده بود! 



یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.

 خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد

 و مردی که می ترسید از پاسخ زن. زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود

 که بازهم دست مرد راطلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد

 که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم 

و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.


 اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! 

هیچکس چندشش نشد

و هیچ کس حالش بهم نخورد... 


همه چیز عادی بنظر آمد 


⭐️و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی برسر دار بیشتر عادت داریم 

تا دیدن مرد و زنی عاشق.



  • دوشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

دانشمند و چوپان

دانشمندى در بیابان به چوپانى رسید، به او گفت : چرا به جاى تحصیل دانش ، چوپانى مى کنى؟

چوپان درپاسخ گفت : آن چه خلاصه دانش ها ی مفید است یاد گرفته ام .

 دانشمند گفت : خلاصه دانش ها چیست؟! 

چوپان گفت : پنج چیز است :

1 - تاراستگوئى تمام نشده ، دروغ نگویم . 

2 - تا مال حلال تمام نشده ،مال حرام نخورم . 

3 - تا ازعیب و گناه خود پاک نگردم ، عیب دیگران نگویم . 

4 - تا روزى خدا تمام نگردد به در خانه کسى نروم .

 5 - تا قدم به بهشت نگذارم ، از هواى نفس و شیطان ، غافل نباشم.

 دانشمند گفت : هرکس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است!

  • دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵
  • ۹

پیرمرد فقیر

دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!

درراه با پرودرگار سخن می گفت:

( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز!

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:

تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه


  • دوشنبه ۸ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

مار و اره!

شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می‌شود. عادت نجار این بود که موقع رفتن، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره روی میز بود. همین طور که مار گشتی می‌زد بدنش به اره گیر می‌کند و کمی زخمی می‌شود. مار خیلی ناراحت می‌شود و برای دفاع از خود اره را گاز می‌گیرد که سبب خون‌ریزی دور دهانش می‌شود. او نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر می‌کند اره به او حمله می‌کند و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. برای آخرین بار از خود دفاع می‌کند و بدنش را دور اره می‌پیچد و اره را فشار می‌دهد.

صبح که نجار آمد روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخم‌آلود را دید که فقط و فقط به خاطر بی‌فکری و خشم زیاد مرده است.


در لحظه خشم می‌خواهیم دیگران را برنجانیم اما بعد متوجه می‌شویم خودمان را رنجانده‌ایم و موقعی این را درک می‌کنیم که خیلی دیر شده است. در زندگی لازم است که بیشتر گذشت و چشم‌پوشی کنیم از اتفاق‌ها، آدم‌ها، رفتارها و گفتارها.


  • جمعه ۲۱ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۴

حکایت گنجشک و خدا!

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

" گنجشک گفت:

" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:

" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

  • سه شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۵
  • ۸