داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

حالا اسمش را بگذارید ولنتاین!

حالا اسمش را بگذارید ولنتاین!

چه فرقی می کند؟ اصلا هر اسمی دوست دارید رویش بگذارید..

اما حتما یاد داشته باشیدش..

سالی یک روز سعی کنید از اول عاشق هم شوید!

درست مثل روز اول

از اول همدیگر را ببینید.. ذوق کنید

ته دلتان بگویید این همان است که می خواستم!

بروید جلو و حرف دلتان را بزنید، گل بدهید، هدیه بدهید‌، خوب تر می شود حال دلتان .

چه ضرری دارد؟ مگر زندگی همه اش جلو رفتن است؟ گاهی هم باید عقب برگشت و دوباره شروع کرد.

مگر زندگی همه اش جدیت و نظم و ترتیب است؟ بهم بزنید این ترتیبات و تشریفات را

از سر شروع کنید دوست داشتن را

ببینید چه کیفی دارد!

#ولنتاین_بهانست_برای_ایجاد_یه_حالِ_خوب


داستان زیبای. #ولنتاین ❤️

خوانش #آیدا_رها

لطفا گوش دهید 🙏🌹




  • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۵
  • ۱۲

لبخند و سکوت!

لبخند و سکوت

پیرمردی باهمسرش درفقر زیاد زندگی میکردند.

هنگام خواب،همسر پیرمرد ازاو خواست تا شانه ای 

برای او بخرد تا موهایش را سروسامانی بدهد.

پیرمرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت که

نمیتوانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده ودرتوانم 

نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم...

پیرزن لبخندی زدوسکوت کرد.

پیرمردفردای آن روزبعدازتمام شدن کارش به بازاررفت 

وساعت خودرا فروخت وشانه ای برای همسرش خرید.

وقتی به خانه بازگشت شانه دردست باتعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است وبندساعت نوبرای اوگرفته است...

مات ومبهوت اشک ریزان همدیگررا نگاه میکردند.

اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است،

برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتن 

وهر کدام برای خشنودی دیگری بودند.

بیادداشته باشیم اگر کسی رادوست داری یا شخصی تورادوست داشته باشد بایدبرای خشنود کردن اوسعی وتلاش زیادی انجام دهی.

عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد....

  • جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵
  • ۷

سرشماری!

سرشماری


مامور سرشماری: سلام . مادر جان میشه لطفا بیای دم در ؟ سلام پسرم .. بفرما ؟ از سر شماری مزاحمت میشم . مادر تو این خونه چند نفرید ؟ اگه میشه برو شناسنامه هاتونو بیار بنویسمشون ..


مادر لای در رو بیشتر باز کرد 

و با سر گردنش سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت ... چشماش پر شد ازاشک و گفت : پسرم قربونت برم میشه ما رو فردا بنویسی ؟ مادر چرا ؟ مگه فردا میخواید بیشتر بشید ؟!! برو لطفا شناسنامتو بیار وقت ندارم . 


- آخه پسرم 31 سال پیش رفته جبهه هنوز برنگشته شاید فردا برگرده بشیم دو نفر . 

سر شمار سری انداخت پایین و رفت .


مغازه دار میگفت : الان 29 ساله هر وقت از خونه میره بیرون کلید خونش رو میده به من و میگه : آقا مرتضی اگه پسرم اومد کلیدرو بده بهش بره تو چایی هم رو سماور حاضره ... آخه خسته س باید استراحت کنه !



شادی روح همه اونایی که از جان خودشون گذشتند و رفتند تا ما باشیم شادی روح غیور مردانی که ایستادند و تسلیم نشدن . 😔🌹



  • يكشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۵
  • ۹

چاه دستی پر نمیشه!

مادر بزرگم همیشه میگفت چاه دستی پر نمیشه. اون وقتا سنم کم بود و معنی حرفشو نمیفهمیدم.

میپرسیدم عزیز یعنی چی 'چاه دستی پر نمیشه'؟

با همون لهجه ی قشنگش میگفت: یعنی اگر چاهی خشک باشه، هر چقدرم توش آب بریزی نمیتونی ازش آبی برداری. خود ِچاه باید آب داشته باشه.

امروز توی این سن و سال معنی اون حرفو کاملا میفهمم. اگر آدمی دوستت نداشته باشه، هر کاری هم براش بکنی، دوست نخواهد داشت. آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی.  

رفتنی رو اگه دنیاتو هم به پاش بریزی، میره..

خدا بیامرزتت عزیز

چاه هیچ وقت دستی پر نشد..


  • شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵
  • ۱۵

جمله جادویی!

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.

یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.


زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…

اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”


  • يكشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

او الزایمر دارد(:خیلی جالبه بخونید:)

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می


شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او


گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد


و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه


سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او


گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!


حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف


صبحانه پیش او می روید؟


پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

  • دوشنبه ۳ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۴

آخرش بد تموم شد):

دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود...

 

یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند

 موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید

 

صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت: پسرم مرده...

 

دختره شوکه شد و چشمش پر از اشک 

بلافاصله سراغ اس ام اسی که پسره داده بود رفت

پسره نوشته بود... تصادف کردم 

با مشکل خودم را رساندم دم در خونتون

 لطفا بیا پائین «میخوام برای آخرین بار ببینمت...

خیلی خیلی دوستت دارم» 

:((

منبع: شهر رویا

  • سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
  • ۵