داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غمگین» ثبت شده است

خوشبختی؟!

خوشبختی


تا زمانیکه روزگار شما را چندین بار به زمین نکوبیده باشد نمی توانید به معنای واقعی بهای زندگیتان را درک کنید .


تا وقتی که دلتان نشکسته باشد نمی توانید کاملاً قدر عشق را بدانید .


و مادامیکه با غم و اندوه آشنا نشده باشید قادر نیستید ارزش خوشبختی را بفهمید .


وتا زمانی شکست عاطفی رو حس نکرده باشید   قدر شخصیت خودرا هرگز نخواهید دانست

این است باورر زندگی من


#نگار_گرامی
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶
  • ۷

اولین زن زیبا!

مادری ناراحت کنار پسرش نشسته بود ،

 پسر به مادرش گفت : 

تو دومین زن زیبایی هستی که تو عمرم دیدم ! 

مادر پرسید : پس اولی کیست ؟

 پسر جواب داد : خود تو وقتی که لبخند میزنی !


  • دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

حکایت گنجشک و خدا!

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

" گنجشک گفت:

" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:

" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

  • سه شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۵
  • ۸

آخرش بد تموم شد):

دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود...

 

یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند

 موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید

 

صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت: پسرم مرده...

 

دختره شوکه شد و چشمش پر از اشک 

بلافاصله سراغ اس ام اسی که پسره داده بود رفت

پسره نوشته بود... تصادف کردم 

با مشکل خودم را رساندم دم در خونتون

 لطفا بیا پائین «میخوام برای آخرین بار ببینمت...

خیلی خیلی دوستت دارم» 

:((

منبع: شهر رویا

  • سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
  • ۵

شرط بندی

ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ ؟؟؟

ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ …

ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ …

ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ …

ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ …

۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ …

۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺩﺭ میزنه ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ، ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ میشه ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ : ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ، ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ … ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !

نتیجه:خیلی از ما دچار غرور کاذب هستیم و این باعث میشه چیزهایی را از دست بدیم که دیگه هرگز قابل برگشت نیستن

  • سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
  • ۴