داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرزو_امانے» ثبت شده است

تعبیر عشق(جالبه بخونید!)

به لیست اسامی نگاه کردم و به دختری که کنارم نشسته بود گفتم:

-این چیه؟

دخترِ نگاه بی تفاوتی به لیست کرد و گفت:

-اسامی زائرین مشهده...اگه میخواید برید اسمتون رو بنویسید...

بهش نگاهی کردم و گفتم:

-پولیه؟

دخترِ نگاهش رو از گوشیش گرفت و گفت:

-نه مادر جون...عاشق چشم و ابرومونن میخوان مجانی ببرنمون...خب معلومه پولیه!!!

از حرفش ناراحت نشدم...

یعنی چیز بدی نگفت که ناراحت بشم...

لیست رو به دستش دادم و چیزی نگفتم...

دخترِ نگاهی به خودکار تو دستم کرد و گفت:

-چرا اسمتون رو ننوشتید؟دلتون امام رضا رو نمیخواد...

تو دلم گفتم((قربون امام رضا برم...دلم واسش پر میکشه اما پولش رو ندارم...))

به دخترِ نگاهی کردم و گفتم:

-باید بطلبه...

دخترِ اسم خودش رو نوشت و گفت:

-اون که بله...ولی باید خودمونم همت داشته باشیم...

کاغذ بین همه خانمهای حاضر در مجلس دست به دست شد و همه اسمشون رو وارد لیست کردن...

دخترِ نگاهی بهم کرد و گفت:

-‌ فقط شما اسمت رو ننوشتی...ببین باقی خانمها چه همتی دارن...

لبخند غریبی به روی لبم اوردم و بهش گفتم:

-تو از طرف من نائب الزیاره باش!

دخترِ لبخند قشنگی زد و گفت:

-شرمنده مادر...من وقتی چشمم به گنبد امام رضا میفته خودخواه میشم و جز خودم کسی رو نمیبینم...

به ناخن های لاک زده اش نگاهی انداختم و گفتم:

-اشکال نداره...یادی هم از من کنی، واسه من پیر زن کافیه...

دخترِ سرش رو از رو گوشیش بلند کرد و گفت:

-چشم...یادتون میکنم...بگم کی سلام رسونده؟

به چشمهای غرق در ارایشش خیره شدم و گفتم:

-بگو پیرزن دلشکسته سلام رسونده...تا بگی اقا خودش میفهمه منم...

ِ تو چشمهای زیباش اشک نشست و گفت:

-امام رضا من رو نمیبخشه اگه تنها برم...اصلا من دلم یک همسفر میخواد...مادر همسفرم میشی؟

به زمین نگاه کردم و گفتم:

-شرمندتم...من...

دخترِ لیست رو دوباره گرفت و گفت:

-مادر من اگه تو رو با خودم نبرم شرمنده امام رضا میشم...

به اسمم که پایین اسم خودش نوشت نگاهی کردم و تو دلم گفتم((یا ضامن اهو پس خواب کبوترای حرمت تعبیر شد!!!))

 

سلام بر امام خوبی ها🌹

نویسنده : آرزو_امانے 


  • سه شنبه ۹ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

شاید تن او تشنه گرمای مهر و عطوفت بود!

شاید تن او تشنه گرمای مهر و عطوفت بود!

به بطری یک لیتری بنزین نگاهی انداخت و تو دلش دعا کرد ""خدا کنه این بطری، قد یک بیست لیتری برکت داشته باشه!""

سوز و سرما توان هر حرکتی رو ازش گرفته بود...به جرقه های آتش نگاهی انداخت و دستش رو جلو برد تا جرقه های به رقص در امده رو بگیره...از اینکه نمیتونست انها رو بین مشتش داشته باشه به تکاپو افتاد ...

حس میکرد تنش گرمتر شده...از رو جعبه چوبی بلند شد و دور پیت سوراخ سوراخ پر از آتش دوید...حالش خوب بود...چون با هر چرخی که دور آتش میزد پاهایش گرم و گرمتر میشد...

ماشینی جلوتر از پسرک به روی ترمز زد و نگهداشت...پسرک دست از چرخیدن برداشت و به ماشین و راننده شیک پوشش نگاه انداخت...در دل دعا میکرد گالنی بنزین بهش بدهند...

خانمی با پالتوی شتری رنگ به سمت پسرک امد و جویای احوالش شد...

پسرک رو جعبه کج و کوله اش نشست و به چوبهای پر سر و صدا خیره شد...

خانم جوان پالتویش رو از تنش کند و به روی شونه های پسرک انداخت و رفت...

پسرک گرم شد...گرمِ گرم...او دیگر از هیچکس تقاضای بنزین نکرد...شاید تن او تشنه گرمای مهر و عطوفت بود نه گرمای حاصل از سوختن یک لیتر بنزین تمام شدنی!!!


  • پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۹۵
  • ۱۰