داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران» ثبت شده است

آن مرد در باران آمد!


دوباره به طرف پنجره رفتم . باران قطره قطره کاشی های حیاط را پر می کرد.حیاط خیس می شد و آب به سمت دهانه ناودان جاری می گشت تا همچون تشنه ای حلقومش راپر کند .! تمامی آن روز حرف های منیژه خانم توی گوشم بود .آقا رضا میگه : ظاهرا آنها قصد کشتن پیرزن را نداشتن .فقط می خواستن خونه را خالی کنن...

تاریکی شب روشن وخاموش شد. صدای مهیب رعد توی گوشهایم پیچید. باران شدت گرفت. دست پیش بردم وپنجره را روی هم گذاشتم وبه اتاق برگشتم. دستهای پیر زن را با سیم بسته بودند بیچاره آن قدرا دست و پا زده بود که جای سیم ها روی دست وپایش مانده بود. همچنان عرض اتاق طی می کردم حالا خانمان آرام شده بود .دقایقی بود که علی را خوابانده بودم عادت داشت همیشه قبل از خوابیدنش گریه هایش را بکند این روزها طوری جیغ وویق می کرد که هرکسی می شنید فکر می کرد کتکش می زنم . ساعت را نگاه کردم برای چندمین بار عقربه ها توی چشمهایم جابجا شدند . شب از نیمه گذشته بود خم شدم و پتوی علی را که پس زده بود به رویش برگرداندم .

خوابم گرفته بود وخمیازه ها به طور متوالی دهانم را پر می کرد . منیژه خانم می گفت : همسایه دو روز بعد متوجه غیبت پیر زن شده بودند او طوری اینها را تعریف میکرد که هنوز چهار ستون بدن می لرزید . احساس کردم چار دیواری خانمان آن قدر وسیع شده است که در صحرایی نا متناهی تک وتنها قدم می زنم. انگار وحشت کرده بودم دو سه باری صلوات فرستادم . برگشتم و برای چندمین بار توی حیاط را سرک کشیدم لنگه پنجره براثر شدت باد به دیوار می خورد. صدایی توام با او گوشهایم را پر کرد تمرکز کردم که بشنوم کسی به درب حیاط خانمان کلید گذاشت و آن باز کرد لحظاتی بعد صدای پایش راه پله رادر برگرفت. بهروز بود به اطمینان به رختخوابم برگشتم . دقایقی بعد بدنم گرم شده بود.


  • چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

هرگز زود قضاوت نکنید 2 (جالبه بخونید)

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که

حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

 

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

  • شنبه ۱ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۴