داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمستان» ثبت شده است

پیرمرد معصوم

توی یه شب سرد زمستونی که بارون شدیدی به باریدن گرفته بود مثل همیشه آخرین نفر من از کارخونه اومدم بیرون.توی اون جاده تاریک و خلوت داشتم راه خودمو می رفتم که کنار جاده پیرمردی رو دیدم که از سرمای هوا کمرش خم شده و زیر اون بارون کسی نیست سوارش کنه.

با نا امیدی برام دستی تکون داد اما توجه نکردم.جلوتر که رفتم با خودم گفتم حتما خانواده اونم مثل من نگران و منتظرش هستن؛برگشتم و سوارش کردم.

پیرمرد چهره معصوم و گفتار دل نشینی داشت.گرم صحبت بودیم که یواشکی دست کرد تو جیبش و یه چیزی در آورد و توی دستش قایم کرد...

توی اون جاده خلوت،من و اون تنها،با این رفتار مرموزش،راستش یه کم بهش شک کردم.

پیش خودم گفتم خدایا پشت این چهره معصوم چه گرگی نشسته!

می خواستم ازش بپرسم اون چیه تو دستت؟اما اگه چیزی نبود؟خیلی بد میشه اگه بهش تهمت زده باشم!

ترسیده بودم...تپش قلبم زیاد شده بود و دست و پام می لرزید...دیگه چهره پیرمرد برام معصومیتی نداشت.

با خودم گفتم پای جونم در میونه...آروم چاقویی رو که زیر صندلی قایم کرده بودم کشیدم جلوتر و خودمو آماده کردم...سر پیرمرد داد زدم اون چیه تو دستت؟

دستشو باز کرد و یه ۲۰۰تومنی مچاله و پاره پوره نشونم داد و گفت: "آقای مهندس شرمنده ام...از این بیشتر ندارم بهت بدم...

وای خدا!من چه غلطی کردم؟!آخه کی از تو پول می خواست پیرمرد...دیگه زبونم بند اومده بود!چیزی نمی تونستم بگم...تا آخر مسیر حرفی نزدم...دیگه روم نمی شد تو چهره معصومش نگاه کنم.وقتی که داشت پیاده می شد فقط تونستم یه جمله بهش بگم :

پدر جان حلالم کن...

 نویسنده:مجید_حنیفی


  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۵
  • ۵

آن مرد در باران آمد!


دوباره به طرف پنجره رفتم . باران قطره قطره کاشی های حیاط را پر می کرد.حیاط خیس می شد و آب به سمت دهانه ناودان جاری می گشت تا همچون تشنه ای حلقومش راپر کند .! تمامی آن روز حرف های منیژه خانم توی گوشم بود .آقا رضا میگه : ظاهرا آنها قصد کشتن پیرزن را نداشتن .فقط می خواستن خونه را خالی کنن...

تاریکی شب روشن وخاموش شد. صدای مهیب رعد توی گوشهایم پیچید. باران شدت گرفت. دست پیش بردم وپنجره را روی هم گذاشتم وبه اتاق برگشتم. دستهای پیر زن را با سیم بسته بودند بیچاره آن قدرا دست و پا زده بود که جای سیم ها روی دست وپایش مانده بود. همچنان عرض اتاق طی می کردم حالا خانمان آرام شده بود .دقایقی بود که علی را خوابانده بودم عادت داشت همیشه قبل از خوابیدنش گریه هایش را بکند این روزها طوری جیغ وویق می کرد که هرکسی می شنید فکر می کرد کتکش می زنم . ساعت را نگاه کردم برای چندمین بار عقربه ها توی چشمهایم جابجا شدند . شب از نیمه گذشته بود خم شدم و پتوی علی را که پس زده بود به رویش برگرداندم .

خوابم گرفته بود وخمیازه ها به طور متوالی دهانم را پر می کرد . منیژه خانم می گفت : همسایه دو روز بعد متوجه غیبت پیر زن شده بودند او طوری اینها را تعریف میکرد که هنوز چهار ستون بدن می لرزید . احساس کردم چار دیواری خانمان آن قدر وسیع شده است که در صحرایی نا متناهی تک وتنها قدم می زنم. انگار وحشت کرده بودم دو سه باری صلوات فرستادم . برگشتم و برای چندمین بار توی حیاط را سرک کشیدم لنگه پنجره براثر شدت باد به دیوار می خورد. صدایی توام با او گوشهایم را پر کرد تمرکز کردم که بشنوم کسی به درب حیاط خانمان کلید گذاشت و آن باز کرد لحظاتی بعد صدای پایش راه پله رادر برگرفت. بهروز بود به اطمینان به رختخوابم برگشتم . دقایقی بعد بدنم گرم شده بود.


  • چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

وعده! (جالبه بخونید)

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۵
  • ۸