داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

#بیشعوری_تا_این_حد ؟؟؟

لطفا تعجب نکنید. این جمله ای بود که دیروز راننده آژانس

به زبون اورد و من فقط با تعجب به پشت گردنش نگاهمیکردم،

چقدر دوست داشتم محکم بزنم پس کله ش


این جمله رو وقتی به زبون اورد که،داشت میرفت تو خیابون

ورودممنوع،و دو تا ماشین جوری سر خیابون،پارک

کرده بودن که این آقا نمیتونست خیلی راحت و گشاد

وارد ورود ممنوع بشه


حدود بیست دقیقه بعدش،وارد به ورود ممنوع دیگه شد

و چقدر به خاطر بیشعوری یه عده،که نمیخواستن

ذره ای گذشت داشته باشن و بذارن ایشون اول رد بشه

تاسف خورد


فکرش رو بکنید....... 


              چقدر بیشعورررررر!!!!!!!!!


دیدگاه ها [ ۱۰ ]

چقدم برازنده خودش بوده ... :) و :(
اهوم(:
💖 miss fatemeh 💖
به در گفته دیوار بشنوه :/
+
سلام !!
کجایــــــی تو پسرخاله ؟؟
شاید(:
سلام(:
خوبی دخترخاله(: 
یجایی تو همین نزدیکی(:
𝓂𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃 𝒻𝒶𝓇𝒶𝒿 シ
عه چه جالب اتفاقا یکی از وبلاگ ها هم یک خاطره ای گذاشته بودند البته راننده ی اتوبوس بود...
+رفیق تا حالا کجا بودی؟! :)
عجب(:
قصه اش طولانیه!

واقعاً بی شعور بوده راننده.
خیلی(:
💖 miss fatemeh 💖
میخوام خفت کنم -_-
چرا ازت خبری نبود چند وقت؟؟
ببخشید دختر خاله :گل:
داستانش طولانیه حتما تو یک پست مینویسمش(:
خانومِ حدیث :)
اول سلام :)) بالاخره این ستارهه روشن شد :))
+اصن خیلی بیشعور =\
سلام(:
بله خب منم دوری از دوستان بلاگری رو نمیتونم تحمل کنم(:
خیلی(:
💖 miss fatemeh 💖
خدا ببخشه :))
بعله حتما بگو -_-
(:
چشم(:
مجله ویترینو
از این ادم ها خیلی زیاده ...
اهوم(:
💖 miss fatemeh 💖
به هرحال خوشحالم که ستارت روشن شد ^^
خوشحالم که خوشحالید(:
💖 miss fatemeh 💖
قالب جدید مبارک :))
مرسی دختر خاله جان(:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی