داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرستار» ثبت شده است

زن کافر!

 

دانشجویى از ایران رفته بود مجارستان واسه درس خواندن، بعد از دو سه سال به باباش زنگ میزنه میگه: 

بابا من اینجا با یه زن مجارستانی ازدواج کردم.


باباش عصبانی میشه میگه: 

بابا اونا همشون کافرن فردا جواب مردم رو چی میدی؟ 

وقتی اومدی ایران نمیگن زن فلانی کافره نمیگن پسر فلانی زن کافر گرفته...!؟


خلاصه پسره بعد چند سال با زنش میاد ایران بعد یه چند روزی زنشو میذاره خونه باباش خودش تنهایی میره تهران، چون باباش مریضی قندی و چربی داشته زنه هم دکتر بوده حسابی بهش میرسه هر روز قرص و داروش سر موقع آمپولش به موقع تزریق میکرده لباساش و حموم و.... 

خلاصه مرده خوب میشه وقتی پسرش برمیگرده میگه: ها بابا زن کافره چطوره؟ 

میگه بابا این کافر نیست ننت کافره،

یکی از اینا برام بگیر..!!!


  • جمعه ۱۲ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

ارزوی ابجی بزرگه!(بخونید جالبه)

ارزوی غمنگیز

آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن


آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد


آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟


آبجی بزرگه گفت: م م م راست


آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا


بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!


آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که


آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره


دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت


دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی


آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه


بعد سه تایی زدن زیر خنده


آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی

  • چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۳

او الزایمر دارد(:خیلی جالبه بخونید:)

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می


شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او


گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد


و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه


سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او


گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!


حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف


صبحانه پیش او می روید؟


پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

  • دوشنبه ۳ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۴