داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

محبت پدرانه!(:جالبه بخونید:)

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید:

- غمگینی؟

- نه..

- مطمئنی؟

- نه...

- چرا گریه می کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟

- چون قشنگ نیستم

- قبلا اینو به تو گفتن؟

- نه.

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم!

- راست می گی؟

- از ته قلبم آره...

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد...!

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت…

دسته بندی :
 پندآموز

دیدگاه ها [ ۱۵ ]

الاهییییییییییییییی;(((((((((


اینجور پستی واس شب خوبه؟
اشکمان درآمد
ولی کوتاه و خوبه:)
خب عاطفی و احساسی بود😃

فیشـ ـنویس
احسنت ++ عالی بود...
ممنون😃
چه مردی بوده.
😃
شنیده بودم 
ولی باز خوندم
زیبا بود
😃
مرسی که خوندی😃
ممنون😃نظر لطفتونه
حسین مداحی
خیلی قشنگ بود.
مرسی😃
ماجده ◕ ‿ ◕
لایک داشت
عاولی ببود
مرسی😃
ممنون😃
فوق العاده زیبا بود
مرسی😃
گاهی اوقات یه نابینا از همه بینا تره :)
دقیقا اینطوره😃
hanooz khoob bood kas digari *boos* nakard:D
خب بوسه رو با عشق فراوان به پیرمرد داد😃
Ye soal!!!Agar koor bood chetor tonest dokhtarak ra bebine?!
خب کور بودن در عوضش شنوایش بهتره 😃نمیدونم والا چجور فهمید حالا بماند😊
نمیدونست دختره چه شکلیه
قصدش فقط خوشحالی اون بود :)
در جواب به سوال آقا علی
افرین😃
افرین😃
Gee whiz, and I thhogut this would be hard to find out.
Thanks to my father who told me about this website, this website is in fact awesome.
Saved as a favorite, I like your site!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">