داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

غرور بیجا! [جالبه بخوانید]

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند.

به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید

آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد،

با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد.

بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت

چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد،

از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند.

شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،

که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!

دسته بندی :
 پندآموز زیبا و خواندنی

دیدگاه ها [ ۸ ]

جالب بود
مثل داستان دو کاج بود تو دوره ابتدایی
هعععععععععی یادش بخیر
اره(:
مرسی 😆
خواهش(؛
خعلی ام قشنگ:)*
واوووووووو :))
Wow(:
خنـــــــــღــــــــــده ڪدہ ツ
زیباااااااااااااا:))))
مرسی(((((:
بهتر همون که باغبون زد دهنش رو سرویس کرد :-)))
تنه ی درخت مغرور.
اره(:
اینم آخر و عاقبت غرور بیجاست دیگه
اره(:
Khoobesh kard+dastesh tala:)
(:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی