داستان هایی "کوتاه" برای پیمودن راهی "بلند"

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

  • /

    خانه ی داستان

دانشمند و چوپان

دانشمندى در بیابان به چوپانى رسید، به او گفت : چرا به جاى تحصیل دانش ، چوپانى مى کنى؟

چوپان درپاسخ گفت : آن چه خلاصه دانش ها ی مفید است یاد گرفته ام .

 دانشمند گفت : خلاصه دانش ها چیست؟! 

چوپان گفت : پنج چیز است :

1 - تاراستگوئى تمام نشده ، دروغ نگویم . 

2 - تا مال حلال تمام نشده ،مال حرام نخورم . 

3 - تا ازعیب و گناه خود پاک نگردم ، عیب دیگران نگویم . 

4 - تا روزى خدا تمام نگردد به در خانه کسى نروم .

 5 - تا قدم به بهشت نگذارم ، از هواى نفس و شیطان ، غافل نباشم.

 دانشمند گفت : هرکس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است!

  • دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵
  • ۹

جمله جادویی!

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.

یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.


زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…

اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”


  • يكشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

کار شیطان!

کار شیطان

زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» 

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: «نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟»

زن جواب داد: «نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.»


پ.ن:نظرتون راجب این آهنگ چیه؟😃


دریافت
  • شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

زن کافر!

 

دانشجویى از ایران رفته بود مجارستان واسه درس خواندن، بعد از دو سه سال به باباش زنگ میزنه میگه: 

بابا من اینجا با یه زن مجارستانی ازدواج کردم.


باباش عصبانی میشه میگه: 

بابا اونا همشون کافرن فردا جواب مردم رو چی میدی؟ 

وقتی اومدی ایران نمیگن زن فلانی کافره نمیگن پسر فلانی زن کافر گرفته...!؟


خلاصه پسره بعد چند سال با زنش میاد ایران بعد یه چند روزی زنشو میذاره خونه باباش خودش تنهایی میره تهران، چون باباش مریضی قندی و چربی داشته زنه هم دکتر بوده حسابی بهش میرسه هر روز قرص و داروش سر موقع آمپولش به موقع تزریق میکرده لباساش و حموم و.... 

خلاصه مرده خوب میشه وقتی پسرش برمیگرده میگه: ها بابا زن کافره چطوره؟ 

میگه بابا این کافر نیست ننت کافره،

یکی از اینا برام بگیر..!!!


  • جمعه ۱۲ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

وفاداری سگ!

روترایلر

زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن…این روت بزرگ میشه چندین بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا….


اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روتوایلر دیگه کمتر توجه کنن….سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده…

تا اینکه یروز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روتوایلر با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه…


و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روتوایلر یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه….همون لحظه مرد فریاد میزنه که من سگ وفادارم رو کشتمممممم…

  • جمعه ۱۲ آذر ۱۳۹۵
  • ۴

عیب کوچولوی عروس!

عیب کوچولوی عروس

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد

پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

نویسنده:احمد شاملو

  • پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

پیرمرد معصوم

توی یه شب سرد زمستونی که بارون شدیدی به باریدن گرفته بود مثل همیشه آخرین نفر من از کارخونه اومدم بیرون.توی اون جاده تاریک و خلوت داشتم راه خودمو می رفتم که کنار جاده پیرمردی رو دیدم که از سرمای هوا کمرش خم شده و زیر اون بارون کسی نیست سوارش کنه.

با نا امیدی برام دستی تکون داد اما توجه نکردم.جلوتر که رفتم با خودم گفتم حتما خانواده اونم مثل من نگران و منتظرش هستن؛برگشتم و سوارش کردم.

پیرمرد چهره معصوم و گفتار دل نشینی داشت.گرم صحبت بودیم که یواشکی دست کرد تو جیبش و یه چیزی در آورد و توی دستش قایم کرد...

توی اون جاده خلوت،من و اون تنها،با این رفتار مرموزش،راستش یه کم بهش شک کردم.

پیش خودم گفتم خدایا پشت این چهره معصوم چه گرگی نشسته!

می خواستم ازش بپرسم اون چیه تو دستت؟اما اگه چیزی نبود؟خیلی بد میشه اگه بهش تهمت زده باشم!

ترسیده بودم...تپش قلبم زیاد شده بود و دست و پام می لرزید...دیگه چهره پیرمرد برام معصومیتی نداشت.

با خودم گفتم پای جونم در میونه...آروم چاقویی رو که زیر صندلی قایم کرده بودم کشیدم جلوتر و خودمو آماده کردم...سر پیرمرد داد زدم اون چیه تو دستت؟

دستشو باز کرد و یه ۲۰۰تومنی مچاله و پاره پوره نشونم داد و گفت: "آقای مهندس شرمنده ام...از این بیشتر ندارم بهت بدم...

وای خدا!من چه غلطی کردم؟!آخه کی از تو پول می خواست پیرمرد...دیگه زبونم بند اومده بود!چیزی نمی تونستم بگم...تا آخر مسیر حرفی نزدم...دیگه روم نمی شد تو چهره معصومش نگاه کنم.وقتی که داشت پیاده می شد فقط تونستم یه جمله بهش بگم :

پدر جان حلالم کن...

 نویسنده:مجید_حنیفی


  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۵
  • ۵

نمره نقاشی!


پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»



فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «می‌تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟»



مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.»



معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمی‌دونستم...، شرمنده‌ام.»



مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمره‌ام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!»



بیا اینقدر ساده به دیگران نمره‌های پائین و منفی ندیم. بیا اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط‌مون نشکنیم.

 

  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۵
  • ۵

تعبیر عشق(جالبه بخونید!)

به لیست اسامی نگاه کردم و به دختری که کنارم نشسته بود گفتم:

-این چیه؟

دخترِ نگاه بی تفاوتی به لیست کرد و گفت:

-اسامی زائرین مشهده...اگه میخواید برید اسمتون رو بنویسید...

بهش نگاهی کردم و گفتم:

-پولیه؟

دخترِ نگاهش رو از گوشیش گرفت و گفت:

-نه مادر جون...عاشق چشم و ابرومونن میخوان مجانی ببرنمون...خب معلومه پولیه!!!

از حرفش ناراحت نشدم...

یعنی چیز بدی نگفت که ناراحت بشم...

لیست رو به دستش دادم و چیزی نگفتم...

دخترِ نگاهی به خودکار تو دستم کرد و گفت:

-چرا اسمتون رو ننوشتید؟دلتون امام رضا رو نمیخواد...

تو دلم گفتم((قربون امام رضا برم...دلم واسش پر میکشه اما پولش رو ندارم...))

به دخترِ نگاهی کردم و گفتم:

-باید بطلبه...

دخترِ اسم خودش رو نوشت و گفت:

-اون که بله...ولی باید خودمونم همت داشته باشیم...

کاغذ بین همه خانمهای حاضر در مجلس دست به دست شد و همه اسمشون رو وارد لیست کردن...

دخترِ نگاهی بهم کرد و گفت:

-‌ فقط شما اسمت رو ننوشتی...ببین باقی خانمها چه همتی دارن...

لبخند غریبی به روی لبم اوردم و بهش گفتم:

-تو از طرف من نائب الزیاره باش!

دخترِ لبخند قشنگی زد و گفت:

-شرمنده مادر...من وقتی چشمم به گنبد امام رضا میفته خودخواه میشم و جز خودم کسی رو نمیبینم...

به ناخن های لاک زده اش نگاهی انداختم و گفتم:

-اشکال نداره...یادی هم از من کنی، واسه من پیر زن کافیه...

دخترِ سرش رو از رو گوشیش بلند کرد و گفت:

-چشم...یادتون میکنم...بگم کی سلام رسونده؟

به چشمهای غرق در ارایشش خیره شدم و گفتم:

-بگو پیرزن دلشکسته سلام رسونده...تا بگی اقا خودش میفهمه منم...

ِ تو چشمهای زیباش اشک نشست و گفت:

-امام رضا من رو نمیبخشه اگه تنها برم...اصلا من دلم یک همسفر میخواد...مادر همسفرم میشی؟

به زمین نگاه کردم و گفتم:

-شرمندتم...من...

دخترِ لیست رو دوباره گرفت و گفت:

-مادر من اگه تو رو با خودم نبرم شرمنده امام رضا میشم...

به اسمم که پایین اسم خودش نوشت نگاهی کردم و تو دلم گفتم((یا ضامن اهو پس خواب کبوترای حرمت تعبیر شد!!!))

 

سلام بر امام خوبی ها🌹

نویسنده : آرزو_امانے 


  • سه شنبه ۹ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

پیرمرد فقیر

دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!

درراه با پرودرگار سخن می گفت:

( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )

در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز!

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:

تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه


  • دوشنبه ۸ آذر ۱۳۹۵
  • ۷

عمو نفتی

عمو نفتی

یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.

یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟

گفتم: بله!

گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!

من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟

گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند…

از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.

سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.

یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!

  • دوشنبه ۸ آذر ۱۳۹۵
  • ۶

دیوونه کیه؟! عاقل کیه؟!

دیوونه کیه؟

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.

روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.

او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت  میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: 

((مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟)). جوابش مرا

مدتی در فکر فرو برد....دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم

تعریف کن.!

لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد

و گفت :((قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.و زشت ترین

چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.پرسیدم:چرا به نظر تو

زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟جواب داد:((مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده

است باید گریه کرد؟؟!!

و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند

که او را دیوانه می پندارند؟؟... 

  • شنبه ۶ آذر ۱۳۹۵
  • ۱۳

توقع زیاد!!

توقع زیاد

در زمان های قدیم شخصی برای خرید کنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره هاشد.به حجره ای رسید که برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیک و توانایی های او هم نوشته بود ند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.

در حجره بعدی هم کنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی که اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.

آن بندۀ خدا که حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.

تا اینکه به حجره ای رسید که هر چه در آن نگاه کرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت کرد و ناگهان خودش را تمام و کمال در آینه دید.دستی بر سر و روی خود کشید.چشمش به بالای آینه افتاد که این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:

چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت کن.

  • جمعه ۵ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

چرا زنها میگریند؟!

پسرک مادرش را در حال گریه دید. با پاهای کوچکش دوان دوان نزد او رفت و علت گریستنش را جویا شد. مادر جواب داد: عزیزم من برای اینکه یک زن هستم گریه می کنم.

پسرک تعجب کرد و به اتاق خود بازگشت. او هیچگاه نتوانست بفهمد که چرا زن ها گریه می کنند. او دیگر بزرگ شده بود.

روزی در خواب از خدا پرسید: خدای مهربان! چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟ خدا در جواب گفت: من زن ها را به صورت خاصی آفریده ام.

شانه های آن ها را آن قدر قوی خلق کردم که بتوانند بار زندگی را به دوش بکشند و آن قدر نرم که صورت کودکشان را در هنگام آغوش گرفتن، آزار ندهند.

به آنها صبر و تحملی ویژه دادم تا کودکان خود را به دنیا آورند. به آنها توانی دادم تا بتوانند در هر شرایطی حتی در هنگام بیماری از اطرافیان خود مراقبت کنند بدون اینکه شکایتی از زبان آنها جاری شود.

به آنها قلبی رئوف دادم تا بتوانند خطاهای شوهرانشان را ببخشند. به آنها اشک اعطا کردم که در هنگام نیاز از آن استفاده کنند.

فرزندم بدان که زیبایی زن به چهره و لباسی که می پوشد نیست. زیبایی زن در چشمان او نهفته است. چون چشمان زنان که هر از گاهی از اشک تر می شود، دریچه قلب مهربان آنهاست.


  • پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۹۵
  • ۹

شاید تن او تشنه گرمای مهر و عطوفت بود!

شاید تن او تشنه گرمای مهر و عطوفت بود!

به بطری یک لیتری بنزین نگاهی انداخت و تو دلش دعا کرد ""خدا کنه این بطری، قد یک بیست لیتری برکت داشته باشه!""

سوز و سرما توان هر حرکتی رو ازش گرفته بود...به جرقه های آتش نگاهی انداخت و دستش رو جلو برد تا جرقه های به رقص در امده رو بگیره...از اینکه نمیتونست انها رو بین مشتش داشته باشه به تکاپو افتاد ...

حس میکرد تنش گرمتر شده...از رو جعبه چوبی بلند شد و دور پیت سوراخ سوراخ پر از آتش دوید...حالش خوب بود...چون با هر چرخی که دور آتش میزد پاهایش گرم و گرمتر میشد...

ماشینی جلوتر از پسرک به روی ترمز زد و نگهداشت...پسرک دست از چرخیدن برداشت و به ماشین و راننده شیک پوشش نگاه انداخت...در دل دعا میکرد گالنی بنزین بهش بدهند...

خانمی با پالتوی شتری رنگ به سمت پسرک امد و جویای احوالش شد...

پسرک رو جعبه کج و کوله اش نشست و به چوبهای پر سر و صدا خیره شد...

خانم جوان پالتویش رو از تنش کند و به روی شونه های پسرک انداخت و رفت...

پسرک گرم شد...گرمِ گرم...او دیگر از هیچکس تقاضای بنزین نکرد...شاید تن او تشنه گرمای مهر و عطوفت بود نه گرمای حاصل از سوختن یک لیتر بنزین تمام شدنی!!!


  • پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۹۵
  • ۱۰

کتلت و نان سنگک!

کتلت و نون سنگک

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.

گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:” من آدم زمختی هستم”. زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش ….

  • چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

آن مرد در باران آمد!


دوباره به طرف پنجره رفتم . باران قطره قطره کاشی های حیاط را پر می کرد.حیاط خیس می شد و آب به سمت دهانه ناودان جاری می گشت تا همچون تشنه ای حلقومش راپر کند .! تمامی آن روز حرف های منیژه خانم توی گوشم بود .آقا رضا میگه : ظاهرا آنها قصد کشتن پیرزن را نداشتن .فقط می خواستن خونه را خالی کنن...

تاریکی شب روشن وخاموش شد. صدای مهیب رعد توی گوشهایم پیچید. باران شدت گرفت. دست پیش بردم وپنجره را روی هم گذاشتم وبه اتاق برگشتم. دستهای پیر زن را با سیم بسته بودند بیچاره آن قدرا دست و پا زده بود که جای سیم ها روی دست وپایش مانده بود. همچنان عرض اتاق طی می کردم حالا خانمان آرام شده بود .دقایقی بود که علی را خوابانده بودم عادت داشت همیشه قبل از خوابیدنش گریه هایش را بکند این روزها طوری جیغ وویق می کرد که هرکسی می شنید فکر می کرد کتکش می زنم . ساعت را نگاه کردم برای چندمین بار عقربه ها توی چشمهایم جابجا شدند . شب از نیمه گذشته بود خم شدم و پتوی علی را که پس زده بود به رویش برگرداندم .

خوابم گرفته بود وخمیازه ها به طور متوالی دهانم را پر می کرد . منیژه خانم می گفت : همسایه دو روز بعد متوجه غیبت پیر زن شده بودند او طوری اینها را تعریف میکرد که هنوز چهار ستون بدن می لرزید . احساس کردم چار دیواری خانمان آن قدر وسیع شده است که در صحرایی نا متناهی تک وتنها قدم می زنم. انگار وحشت کرده بودم دو سه باری صلوات فرستادم . برگشتم و برای چندمین بار توی حیاط را سرک کشیدم لنگه پنجره براثر شدت باد به دیوار می خورد. صدایی توام با او گوشهایم را پر کرد تمرکز کردم که بشنوم کسی به درب حیاط خانمان کلید گذاشت و آن باز کرد لحظاتی بعد صدای پایش راه پله رادر برگرفت. بهروز بود به اطمینان به رختخوابم برگشتم . دقایقی بعد بدنم گرم شده بود.


  • چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۹۵
  • ۸

پرتاپ پاره آجر!

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.

پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد .... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

  • جمعه ۲۸ آبان ۱۳۹۵
  • ۲۲

ترازوی مرد فقیر!

زن و شوهری فقیر در یک شهر زندگی می کردند

برای مخارج زندگی ، زن کره درست میکرد و برای فروش آنها را به شوهرش می داد.

آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

و متوجه شد که اندازه هر کره ۹۰۰ گرماست!

او از مرد فقیر عصبانى شد و هنگامی که مرد فقیر برای فروش کره ها نزد او آمدبه وی گفت:

دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره هایت را بجای کره های یک کیلویی به من مى فروختى !! در حالى که وزن آنها فقط ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازویی نداریم تا کره هایمان را وزن کنیم به همین دلیل و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم!

  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۶

حکایت زندگی ما!

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید !


به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد .


همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد !


ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !


… … از مرغ برایش سوپ درست کردند !


گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند !


گاو را برای مراسم ترحیم کشتند .


و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد!!!

نظر بدون تایید

صبح بخیر(:


  • شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
  • ۲۱

به من بگو!

به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند


پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .


ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !

  • جمعه ۲۱ آبان ۱۳۹۵
  • ۲۵

مار و اره!

شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می‌شود. عادت نجار این بود که موقع رفتن، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره روی میز بود. همین طور که مار گشتی می‌زد بدنش به اره گیر می‌کند و کمی زخمی می‌شود. مار خیلی ناراحت می‌شود و برای دفاع از خود اره را گاز می‌گیرد که سبب خون‌ریزی دور دهانش می‌شود. او نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر می‌کند اره به او حمله می‌کند و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. برای آخرین بار از خود دفاع می‌کند و بدنش را دور اره می‌پیچد و اره را فشار می‌دهد.

صبح که نجار آمد روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخم‌آلود را دید که فقط و فقط به خاطر بی‌فکری و خشم زیاد مرده است.


در لحظه خشم می‌خواهیم دیگران را برنجانیم اما بعد متوجه می‌شویم خودمان را رنجانده‌ایم و موقعی این را درک می‌کنیم که خیلی دیر شده است. در زندگی لازم است که بیشتر گذشت و چشم‌پوشی کنیم از اتفاق‌ها، آدم‌ها، رفتارها و گفتارها.


  • جمعه ۲۱ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۴

سریع‌تر و دورتر

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»

پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»

تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.

شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.

لابرویر: «برای کسی که آهسته و پیوسته راه می‌رود، هیچ راهی دور نیست.»

  • پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۵
  • ۲۵

خون دادن به خواهر!

سالها پیش، وقتی به عنوان داوطلب در یک بیمارستان کار می‌کردم، دختر دو ساله‌ای به نام لیز در بیمارستان بستری بود که از یک بیماری نادر و جدی رنج می‌برد. تنها شانس بهبودی از نظر پزشکان، انتقال خون از برادر پنج ساله‌اش بود که به طور معجزه‌آسایی از همان بیماری جان سالم به در برده بود و خون او آنتی‌بادی‌های موردنیاز برای مبارزه با این بیماری را ساخته بود.

پزشک به پسر پنج ساله وضعیت را توضیح داد و از او پرسید آیا مایل است از خون خود به خواهرش بدهد. من پسربچه را دیدم که یک لحظه تردید کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «آره، میدم اگر خواهرم نمیره.»

زمانی که انتقال خون انجام می‌شد، پسر کنار خواهرش دراز کشیده بود و لبخند می‌زد. همه دیدیم که رنگ گونه‌های دختر در حال تغییر است و انگار خون منتقل شده داشت اثر می‌کرد. صورت پسر رنگ‌پریده شده بود و دیگر لبخندی بر لبانش نبود. پسر به پزشک نگاه کرد و با صدایی لرزان گفت: «من خیلی زود می‌میرم؟»

از آنجایی که پسر کوچکی بود توضیح دکتر را درست متوجه نشده بود و فکر می‌کرد باید همه خون خود را برای نجات خواهرش به او ببخشد.

بخشش آنچه که برای شما خیلی ارزشمند و حیاتی است...


  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۳

آلمایزر! [جالبه بخونید]

چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.

گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!»

گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»

گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»

گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری، همه چیزو فراموش می‌کنی!»

گفت: «"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!»

خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می‌گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.»

دست‌های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.»

اشکش را با گوشه رو سری‌اش پاک کرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی‌یاد، شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!»

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: «گاهی چه نعمتیه این آلمایزر!»


  • سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۴

طعم هدیه!

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:

آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد...

  • دوشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۵
  • ۲۱

غرور بیجا! [جالبه بخوانید]

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند.

به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید

آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد،

با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد.

بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت

چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد،

از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند.

شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،

که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!

  • يكشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۵
  • ۸

چالش گوگولی بلاگرD:

بلاخره پس از چند روز جستجو در اعماق البوم ها و خندیدن کل خانواده بر عکس های من/: که به چندتا جانور ابزی تشبیه کردنD:

خب فعلا این عکس رو ببینید ولی مواظب باشید از خنده منفجر نشید/:

6ماهه:

شب و روزتون گوگولیD:

  • شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۵
  • ۱۹

پدر

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.

پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.

بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!....پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به 

پسرش گفت که آن را بخواند.

در آن صفحه این طور نوشته شده بود:

امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.

هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی  نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردممردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.

پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.

بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!....پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به 

پسرش گفت که آن را بخواند.

در آن صفحه این طور نوشته شده بود:

امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.

هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی  نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم



  • شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۵
  • ۷

مادر[2]

پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.

آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.

آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم...مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟

او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.

آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.

وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم. و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند. 

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. 

پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.

هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.


وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟

من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:

 نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. 


و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.


  • شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۵
  • ۹